کتاب علاالدین و پادشاه دزدها با ترجمه ی مهرداد تویسرکانی از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.
علاءالدین پسر فقیری بود که با پیدا کردن چراغ جادو و به کمک غولی که از داخل آن بیرون می آمد، توانسته بود به همه ی آرزوهایش برسد. بلاخره زمان برآورده شدن آخرین آرزوی علاءالدین که ازدواج با دختر دردانه ی پادشاه بود فرا رسید. در روز عروسی، علاءالدین به یاد پدرش که قبل از به دنیا آمدن او از دنیا رفته و تنها خنجری را برایش به یادگار گذاشته بود افتاد. خلاصه با دلداری های غول چراغ که همدم همیشگی علاءالدین شده بود، آن دو راهی قصر شدند تا مراسم ازدواج را برگزار کنند. اواسط مراسم که همه مشغول جشن و پایکوبی بودند، دسته ی دزدها به داخل قصر حمله کردند. دزدها بعد از بهم ریختن مراسم عروسی به سراغ هدایا رفتند، اما در کمال تعجب هیچ طلا و جواهری را برنداشتند. علاءالدین متوجه شد که در بین هدایا یک چوب دستی وجود دارد که سر دسته ی دزدها تلاش بسیاری برای به دست آوردن آن می کرد. از این رو علاءالدین با زرنگی چوبدستی را برداشت. در ابتدا چوبدستی در نظر او چیز بی ارزشی آمد اما هنگامی که آن را تکان داد ناگهان فرشته ای غیب گو ظاهر شد. فرشته به علاءالدین گفت: می توانی یک سوال از من بپرسی. علاءالدین هم با اشتیاق از او راجع به پدرش و این که چطور از دنیا رفته بود سوال پرسید. وقتی فرشته پاسخ او را داد علاالدین از شدت تعجب دهانش باز ماند ... کتاب فوق داستان را در قالب کمیک استریپ روایت می کند و متن بسیار وابسته به تصاویر است.
برشی از متن کتاب
در همین حال مراسم ازدواج شاهانه با شادی و روح امیدواری آغاز می شود. عالی جناب، دخترتون امروز بسیار دلربا شده! خب، وقتش رسیده! از این لحظه به بعد، ما تا اخر عمر در کنار هم خواهیم بود! اوهو. اوهو. اوهو! دیگه نمی تونم جلوی احساساتم رو بگیرم! ولی بعد ناگهان! هاها! خودشه، بچه ها! نگهبانان رو زیر پا له کنید! ای وای ای داد! کمک! آی ی ی ی! وای! کمک! در همین لحظه هنگام مهاجمان از شلوغی و بلوا استفاده می کنند. کمک! چهل دزد حمله کردن! وای ی ی! هی! هی! نقشه درست پیش می ره! درست؟ زینگ! بدبخت شدیم! فرار کنید! کجا می تونه باشه؟ آهای نقابدار! به هدایای ازدواج دست نزن! پیدایش کردم! ولی ناگهان ... ورق برمی گردد. ممکنه لطفا دعوت نامه ی شماهارو ببینم؟ پسر اگه می خواهی آسیب نبینی از سر راهم برو کنار! آخ خ! عجله کن! تسلیم شو! تو نمی تونی پادشاه دزدها رو شکست بدی! پس تو پادشاهی؟ باید بهت تعظیم هم بکنم؟ آهای پس این پادشاه دزدها کجا رفت؟ تو هنوز منو نشناخته ای پسر! دختر بیچاره ی من ... چه بدبختی بزرگی ... خب، اگه از من می پرسید اوضاع اون قدرها هم بد نیست! ولی نگران نباشید، همه چیز رو دوباره مثل روز اول مرتب می کنم! البته به کمک کارگردانم! آخه اون ها دنبال چی می گشتن؟ هدایای ازدواج ما؟ راستش تنها چیزی که پادشاه دزدها می خواست، فقط همین بود. نچ نچ، این همه گنج این جا ریخته ... اینو برای چی می خواستن؟ پادشاه دزدان برای یافتن بزرگترین گنجینه ی دنیا به حضور من نیاز دارد؟ نفهمیدم چه طور شد؟ به نظر تو این چیه؟ این شبیه به ... یه غیبگوست!
(کتاب های فندق) مترجم: مهرداد تویسرکانی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب علاءالدین و پادشاه دزدها - افق
دیدگاه کاربران