بخشی از کتاب داستان ملال انگیز
بعد از درس در خانهی خودم مینشینم و کار میکنم. مجله و رساله میخوانم یا خودم را برای جلسهی بعدی آماده میکنم، گهگاهی هم چیزی مینویسم. کارم با وقفههایی همراه است، چون مراجعانی به سراغم میآیند. صدای زنگ به گوش میرسد. دوستی آمده تا دربارهی کار صحبت کند. با کلاه و عصا وارد اتاق میشود، هر دو را به سمت من دراز میکند و میگوید: "فقط یک دقیقه مزاحمتان میشوم، فقط یک دقیقه! بفرمایید بنشینید همکار عزیز! فقط دو کلمه حرف دارم."
اولین کارمان این است که به هم نشان بدهیم هردو بی اندازه مودبیم و از دیدن یکدیگر بسیار خوش حال شده ایم. من سعی می کنم اول او را روی مبل بنشانم و او مرا. در همان حال با احتیاط دستی به پشت هم می کشیم، دگمه های یکدیگر را لمس می کنیم، انگار که داریم یکدیگر را معاینه می کنیم و در عین حال می ترسیم دستمان بسوزد. هردو می خندیم، هرچند حرف خنده داری زده نشده است. وقتی می نشینیم، سرهایمان را به سمت یکدیگر خم می کنیم و با صدای آهسته شروع به صحبت می کنیم. هر قدر هم که با هم صمیمی باشیم، نمی توانیم گفت و گویمان را به تعارفات چینی مآبانه از قبیل "به درستی اشاره فرمودید" یا "همانطور که افتخار داشتم به استخضار برسانم" مزین نکنیم. نمی توانیم اگر یکی مان شوخی کرد_ حتی اگر بی مزه بود_ قهقهه نزنیم.
وقتی صحبت کاری تمام می شود، دوست محترم یکباره بلند می شود و در حالی که با کلاهش به میز کار من اشاره می کند، مشغول خداحافظی کردن می شود. دوباره یکدیگر را معاینه می کنیم و می خندیم. او را تا ورودی خانه بدرقه می کنم. این جا به نشانه ی احترام کمک می کنم پالتو پوستش را بپوشد و او به هر طریقی که شده می خواهد از این افتخار بزرگ شانه خالی کند....
نظرات کاربران درباره کتاب داستان ملال انگیز | آنتون چخوف
دیدگاه کاربران