کتاب بازها نوشته ی جنیفر چمبلیس برتمن و ترجمه ی امین توکلی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
این کتاب داستان ماجراجویی بچه های عاشق کتاب را تعریف می کند. در شهر سافرانسیسکو آقای ” گریسون گریسولد ” ناشر بزرگ کتاب های مختلف، انجمنی شگفت انگیز برای عاشقان کتاب و معما تاسیس کرده است که کتاب خوانی را با شیوه ی جدیدی بین بچه ها رواج می دهد. این انجمن یک بازی ماجراجویی دارد که هر نفر باید بعد از خواندن کتابش آن را در نقطه ای از شهر پنهان کند و با گذاشتن رمزهای کلیدی در سایت انجمن به بقیه کمک کند تا آدرس آن کتاب را پیدا کنند و دیگران هم آن کتاب را بخوانند. حالا هر کسی که رمزهای آدرس ها را کشف کند و کتاب های پنهان شده را پیدا کند امتیازهایی کسب می کند و اسمش در سایت، رتبه بندی شده و معروف می شود. بعد از این انجمن که تنها انجمن جستجوی کتاب در دنیاست آقای گریسون تصمیم گرفته است یک بازی جدید را به دوستداران کتاب معرفی کند و خودش هم در این مسابقه و ماجراجویی شرکت کند اما او مخالف های زیادی دارد و وقتی که می خواهد در جلسه ای بازی جدید را همراه با کتابی که در دست دارد شروع کند دو نفر از مخالفانش برای دزدی از کتاب سر می رسند و آقای گریسون را تهدید می کنند. آقای گریسون هم از فرصت استفاده می کند و پا به فرار می گذارد که ناگهان با شلیک گلوله ای نقش بر زمین می شود و دزد های کتاب سریع به سراغش می روند تا کتاب را هر چه سریع تر پیدا کنند و مانع شروع بازی جدید شوند. آن ها فکر می کنند آن کتابی که دنبالش هستند باید قدیمی باشد. اما آن ها فقط یک کتاب جدید و نو به نام حشره ی طلایی را پیدا می کنند بی خبر از آن که این کتاب همان کتاب راز آلود مسابقه است، آن را پرت می کنند به کنار سطل زباله، آقای گریسون که تیر خورده و در حال بی هوش شدن است امید خود را برای شرکت در جلسه از دست می دهد و دعا می کند تا آن کتاب را کسی پیدا کند که رازهای درونش را کشف کند و شایسته ی کتاب باشد. از سوی دیگر نیز " متیو " و " امیلی "، خواهر برادرهایی که عضو این انجمن هستن در حال آماده شدن برای سفر به سانفیرانسیکو می باشند. خانواده ی آن ها این تصمیم را گرفته اند که در هر سال به یک ایالت کوچ کنند و یک سال را در آنجا زندگی و بگذرانند. امسال هم نوبت سانفرانسیکو شهر آقای گریسون می باشد. امیلی از این بابت خیلی خوش حال است و همین که در حال کشف رمز جدید کتابی است به اتفاقاتی فکر می کند که در این کوچ کردن ها پیش می آید و مسیر زندگی اش را عوض می کند. امیلی تا به حال کلی کتاب پیدا کرده و در رمز گشایی کتاب ها رتبه ی خانم مارپل را کسب کرده است. وقتی که به سانفرانسیسکو می رسند دقیقا از همان جایی عبور می کنند که آقای گریسون تیر خورده است اما متوجه او نمی شوند و به راه خودشان ادامه می دهند تا روزی که در رادیو می شنوند که آقای گریسون در جلسه حاظر نشده است. امیلی تصمیم می گیرد هم به دنبال آقای گریسون و هم به بهانه ی چرخ زدن در سانفرانسیکو از خانه خارج بشود که با رد شدن از جایی که گریسون تیر خورده بود متوجه می شود...
برشی از متن کتاب
کمی بعد امیلی که هنوز سعی می کرد از معمایی که پیدا کرده بودند سر در بیاورد، به خانه برگشت. باورش نمی شد بازی بعدی آقای گریسولد را پیدا کرده است. از سال ها پیش که عضو کتاب بازها شده بود، در تالار های گفتگو داستان های زیادی درباره ی بازی های مخصوص آقای گریسولد در سانفرانسیسکو خوانده بود و همیشه امیدوار بود بتواند شخصاً توی یکی از آن ها شرکت کند. حالا نه تنها بازی آقای گریسولد را خیلی شانسی پیدا کرده بود، بلکه ممکن بود تا آن لحظه او و جیمز تنها کسانی باشند که از بازی خبر دارند. با اینکه از پیدا کردن بازی گریسولد بی نهایت هیجان زده بود و احساسش می گفت که مثل داستان حشره ی طلایی یک جستجوی گنج در کار است، ولی هنوز نمی دانست با کلمات مخفی شده باید چه کار کند. در حالی که از این همه اطلاعات تازه به دست آمده گیج شده بود، به آشپزخانه رفت و مادرش را دید که تا زانو بین کیسه های خرید و جعبه های مقوایی فرو رفته بود. مادرش پرسید: تو یادت هست چوب دستی جادویی جا به جایی وسایل رو کجا گذاشتم؟ می خوام این وسایل رو جادو کنم تا خودشون از بسته ها در بیان برن سر جاشون. اگه ظرفا هم موقع جا به جا شدن آواز بخونن و برقص خیلی عالی می شه. امیلی از روی تجربه می دانست که والدینش در مورد جا به جا کردن وسایل حدود دو سه روز بیشتر مقرراتی نیستند، بعد مسئله ای پیش می آمد که حواسشان را پرت می کرد، مثل تاریخ تحویل کار، جشنی که نمی خواهند از دست بدهند چون به احتمال زیاد سال بعد آنجا نخواهند بود و یا نیاز فوری به تحقیق درباره ی پرنده ی غیر عادی ای که دیده اند. وسایلشان به تدریج از بسته ها خارج می شدند و محل مناسبشان را پیدا می کردند. لباس ها بعد از اینکه پوشیده و شسته شدند داخل کمد می رفتند و بقیه هم به همین ترتیب. امیلی بعضی وقت ها شک می کرد پدر و مادرش با هم رقابت دارند که کدام یکی شان می تواند برای مدت طولانی تری جعبه ها را نادیده بگیرند. وقتی در کُلُرادو بودند یک جعبه توی اتاق بود که هیچ وقت باز نشد. آخر سر وقتی به نیو مکزیکو اسباب کشی کردند والدینش حتی بدون اینکه داخلش را ببینند، آن را به یک موسسه ی خیریه اهدا کردند. به این نتیجه رسیده بودند که حتماً چیز مهمی توی آن جعبه نبوده که یک سال تمام نیازی به باز کردنش پیدا نکرده بودند و از آنجایی که در حال یک ماجراجویی ناتمام بودند و می خواستند با حداقل وسایل مورد نیاز زندگی کنند، جعبه را رد کردند رفت. در آن لحظه امیلی فکر می کرد تصمیمشان کاملاً منطقی است. ولی الان دوست داشت بداند چه چیزی داخل آن جعبه بوده است. او یاد آپارتمان جیمز و تمام عکس ها و وسایل تزیینی کم ارزش خودشان افتاد. اگر آن جعبه پر از عکس های خانوادگی قدیمی یا یادگاری خانوادگی بود چی؟ آدم عملاً در طول سال کار خاصی با آن ها انجام نمی دهد، ولی با این حال خیلی مهم و با ارزش هستند.
- نامزد 1 جایزه
- نویسنده: جنیفر چمبلیس برتمن
- مترجم: امین توکلی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب بازها - پرتقال
دیدگاه کاربران