loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)

5 / 4
موجود شد خبرم کن

درباره‌ی کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)

مجموعه‌ی ترس و لرز، همان‌گونه که از اسمش مشخص است از چندین داستان ترسناک و وحشت‌آور به وجود آمده که سعی می‌کند نوجوانان و جوانان علاقه‌مند به این ژانر هیجان‌انگیز را با شخصیت‌های گوناگون خود همراه سازد و حس ترس و هیجان آنان را به اوج خود برساند.

در هر داستان با پسرها و دخترهای جسور و کنجکاوی مواجه می شویم که هر کدام به گونه ای شر و پلیدی و حتی موجوداتی خارق العاده و ماوراء زمینی را می بینند و سعی می کنند تا با شجاعت با آن ها مبارزه کنند. این کتاب هم به تعریف یکی از ترسناک ترین داستان های این مجموعه می پردازد و ماجرای عجیب و باور نکردنیِ عروسک هایی شیطانی و طلسم شده را تعریف می کند که مسبب انجام کار های شرارت انگیز است.

” لیندی ” و ” کریس ” خواهرانی دوقلو هستند که از لحاظ ظاهر کاملاً شبیه به هم دیگر اند و اگر کریس موهایش را همیشه کوتاه نمی کرد و علاقه مند به جواهرات بدلی نبود هیچ وقت نمی شد آن دو را از هم تشخیص داد. همان طور که آن ها از نظر ظاهری شبیه به هم بودند، از نظر اخلاقی و رفتار کاملاً با هم فرق می کردند و هر دو تایشان از این که خواهر هم دیگر هستند حسابی غصه می خورند و همیشه با هم دیگر در حال بحث و جدل بودند.

یک روز وقتی مادرشان دید که آن ها سر باد کردن یک آدامس کوچک خیلی مجادله می کند سعی کرد آن ها را از خانه بیرون کند تا هوایی بخورند و کمی دوچرخه بازی کنند تا شاید از دعوا کردن دست بردارند. کریس و لیندی هم قبول کردند و همین که دنبال دوچرخه هایشان می گشتد، خانه ی نیمه کاره ی همسایه شان را دیدند که دیوار هایش شکل گرفته بود و دیگر کار بنایی اش داشت تمام می شد.

آن خانه تا چند روز قبل ویرانه بود و حالا برای آن ها عجیب بود که چه قدر زود ساخته شده، برای همین تصمیم گرفتند تا یواشکی داخلش را ببیند و با ورود آن ها به آن جا، کریس صدا های ترسناکی شنید و چیزی را دید که سریعاً می دود و از ترس سریعاً خانه را ترک کرد. اما بعد از آن لیندی بین خرت و پرت هایی که گوشه ی خانه و بین زباله ها بود آدمک چوبی را پیدا کرد که کت و شلوار خاکستری و لباسی سفید به تن داشت و برای خیمه شب بازی طراحی شده بود.

کریس توی چهره ی آدمک لبخندی موذی و چشمانی مرموز می دید. برای همین از لیندی خواست تا او را همراهش نیاورد. اما لیندی فکر می کرد که کریس به او حسودی می کند و وقتی هم که بچه های خانم ” مارشال ” دور شان را گرفتند و از آن آدمک خوششان آمد، لیندی در تصمیمش راسخ تر شد تا آدمک را نگه دارد و اسمش را ” اَسلپی ” گذاشت.

اسلپی یعنی کسی که با دست محکم توی صورت آدم ها می زند. چند روزی گذشت و لیندی سرگرم خیمه شب بازی با اسلپی بود و توانسته بود به خوبی با او نمایش های خنده دار اجرا کند و حتی خانم مارشال از او خواسته بود تا در جشن تولد بچه هایش هم به ازای بیست دلار نمایش لیندی را ببیند. این بود که کریس هم از پدر خواست تا برایش هر طور که شده آدمکی تهیه کند و به لیندی نشان دهد که او هم می تواند خیمه شب بازی کند. اما چند شبی می شد که کریس رفتار های عجیبی از اسلپی می دید. می دید که او نفس می کشد، حتی یک بار هم توی صورت کریس کوبید اما کسی حرفش را باور نمی کرد. تا اینکه پدر، آدمکی برای کریس خرید.

آدمکی که لباسی اسپرت با کتانی هایی سفید که پا داشت. کریس اسمش را ” وودی ” گذاشت و هیچ خبر نداشت که با آمدن این آدمک به خانه شان قرار است چه مصیبت هایی بر سرش بیایید و این تازه شروع ماجرا بود تا روزی که وودی ناخود آگاه شروع به حرف زدن و توهین کردن به کریسی کرد و...

بخشی از کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)

”خوبه حالا در رو ببند.” آقای پاول این را گفت و نگاه غضبناکش را به کریس دوخت. پدر، دست به سینه، با فاصله ی چند سانتی متر پشت سر کریس ایستاده بود که مطمئن شود کریس دستور هایش را اجرا می کند. کریس به دستور پدرش آقای وود را از وسط تا کرده و روی یکی از طبقه های کمدش گذاشته بود. حالا در را بست و دقت کرد که کاملاً چفت بشود.

لیندی با قیافه ی ناراحت روی تختش نشسته بود و این صحنه را تماشا می کرد.

آقای پاول پرسید: ” در اون کمد قفل می شه؟ ”

کریس سرش را پایین انداخت و گفت: ” نه. ”

خیلی خب، همین کافیه. من روز دوشنبه این آدمک رو بر می گردونم به همون مغازه ی گرو برداری. تا اون موقع بهش دست نمی زنی و از کمد بیرون نمی آری.

ولی پدر...

پدر دستش را بلند کرد که او را ساکت کند.

کریس التماس کرد: ” پدر، ما باید درباره اش حرف بزنیم. تو باید به حرف هام گوش بدی. چیزی که امشب اتفاق افتاد... شوخی خرکی نبود... من... ”

پدر که سرزنش از صورتش می بارید. رویش را از او برگرداند و گفت: ” متأسفم کریس. فردا حرف می زنیم. من و مادرت امشب این قدر عصبانی هستیم که نمی تونیم حرف بزنیم. ”

ولی...

آقای پاول محل او نگذاشت و با عجله از اتاق خارج شد. کریس به صدای پای پدر، که محکم و سریع از پله ها پایین می رفت، گوش داد. بعد برگشت رو به لیندی: ” تو حالا حرفم رو باور می کنی؟ ”

نمی دونم چی رو باور کنم. این ماجرا خیلی... یعنی... یک جور باور نکردنی و وحشتناکی، زشت و بی تربیتی بود.

لیندی، من... من...

پدر راست می گه. بهتره فردا حرف بزنیم. فردا همه آروم تر می شند و همه چیز معلوم می شه.

کریس نمی توانست بخوابد. تمام شب از این دنده به آن دنده غلت زد و بیدار بود. بالش را روی صورتش گذاشت و مدتی از تاریکی اش لذت برد، اما بعد آن را پرت کرد زمین. با خودش فکر کرد، محال است تا آخر عمر خوابم ببرد. هر بار که چشم هایش را می بست، صحنه ی وحشتناک سالن نمایش جلو چشمش زنده می شد. فریاد های وحشت زده ی بچه ها و پدر و مادر ها را می شنید. صدای فریاد ها را می شنید که بعد از ریختن مایع سبز روی آدم ها، تبدیل به ناله های نفرت زده می شد.

تهوع آور بود. ماجرای نفرت انگیزی بود.

و همه او را مقصر می دانستند.

زندگی ام به هم ریخته. دیگر هیچ وقت نمی توانم برگردم مدرسه. دیگر هیچ وقت نمی توانم تو صورت مردم نگاه کنم.

زندگی ام به کلی نابود شد. و همه اش تقصیر آن آدم احمق است.

در تمام این مدت، لیندی تو تخت بغلی آرام و آسوده خوابیده بود و با آهنگ منظمی خر خر می کرد.

کریس به پنجره نگاه کرد. نور ماه از پشت پرده به اتاق می تابید. اسلپی مثل همیشه روی صندلی نشسته بود. بدنش از وسط خم شده و سرش روی زانو هایش بود.

کریس با تلخی فکر کرد، آدمک های احمق، خیلی احمق، زندگی من نابود شده.

نگاهی به ساعت انداخت. یک و بیست دقیقه ی صبح بود. بیرون پنجره، صدای سوت ترمزی را شنید. فکر کرد حتماً کامیونی از آن جا رد می شود.

چشم هایش را بست و منظره ی مایع غلیظ و سبز را دید که از دهن آقای وود فواره می زد.

یعنی تا آخر عمر هر وقت چشمم را ببندم، همین منظره را می بینم؟

اصلاً این مایع چی بود؟ چرا مردم را مقصر می دانند؟ برای چیزی به این... به این...

کامیونی که آن سر و صدا را راه انداخته بود دور شد و صدایش ساکت شد. اما کریس صدای تازه ای شنید. صدای خش خش. صدای پای آهسته. یک نفر داشت راه می رفت. نفسش را نگه داشت و گوش هایش را تیز کرد. صدا قطع شد. سکوت. سکوت آن قدر سنگین بود که صدای بوم بوم قلبش را می شنید.

باز هم صدای پا.

شبحی حرکت کرد.

در کمد یک مرتبه باز شد.

اشتباه می کنم؟ سایه ها جا به جا می شوند؟

نه یک نفر حرکت می کرد. از در کمد بیرون می آمد. یک نفر بی صدا به طرف در اتاق می رفت. خیلی آرام، خیلی بی صدا. کریس نیم خیز شد. نفسش را بی صدا بیرون داد و نفس دیگری کشید. روی تخت نشست. شبح آهسته به طرف در اتاق رفت.

کریس پاهایش را از تخت بیرون گذاشت و تو تاریکی، با چشم شبح را دنبال کرد.

چه خبر شده؟ موضوع چیه؟

شبح دوباره تکان خورد. کریس صدای خش خش شنید؛ صدای ساییده شدن آستین به چهار چوب در.

روی پا ایستاد و به دنبال شبح راه افتاد. پاهایش می لرزید. وارد راهرو شد. آنجا تاریک تر بود، چون پنجره نداشت. به طرف پله ها. حالا شبح تند تر حرکت می کرد. کریس با پای برهنه بی صدا روی موکت دنبال او حرکت می کرد. چه خبره؟ روی پاگرده پله به شبح رسید و آهسته صدا زد: ” آهای! ”

شانه ی شبح را گرفت و او را رو به خودش برگرداند... و چشمش به صورت خندان آقای وود افتاد.

کتاب آدمک زنده از مجموعه ترس و لرز، اثر آر. ال. استاین با ترجمه‌ی شهره نورصالحی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.



  • نویسنده: آر. ال. استاین
  • مترجم: شهره نورصالحی
  • انتشارات: پیدایش

آر. ال. استاین

درباره آر. ال. استاین نویسنده کتاب کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)

رابرت لارنس استاین ملقب R.L. Stine، نویسنده پرفروش کتاب کودکان در 8 اکتبر 1943 واقع در «ایالت اوهایو» متولد شد. تمام مخاطبان کتاب، این نویسنده مشهور را با رمان کودک و نوجوان، آن هم از نوع دلهره‌آورش، می‌شناسند؛ البته می‌توان چند آثار نیز برای بزرگسالان در میان نوشته‌های او مشاهده کرد. ...

نظرات کاربران درباره کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آدمک زنده (مجموعه ترس و لرز)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل