کتاب قصهی ما مثل شد 3، نوشتهی محمد میرکیانی با تصویرگری محمد حسین صلواتیان توسط انتشارات به نشر به چاپ رسیده است.
کتاب قصهی ما مثل شد مجموعهی 24 قصه، از قصه ها و حکایاتی است که هر کدام ریشهی یک ضرب المثل هستند و پس از بیان هر داستان، در انتها نتیجه گیری شده و ضرب المثل مربوط به آن نوشته شده است. در میان این حکایات، قصه هایی هستند که از زندگی بزرگان دین ما نشات گرفته اند و بعضی، از میان آثار شاعران نامدار و بزرگان ادب ایران عزیزمان سر در آورده و به میان مردم راه یافته اند. خوب است بدانیم که قصه های مثل شده، فقط برای سرگرمی نقل نمی شوند بلکه داستان باورها، آرزوها، غم و شادی ها و شکست و پیروزی ها را بیان کرده و مخاطبان را هرچه بیشتر با فرهنگ سرزمین پهناورمان آشنا می سازد.
یکی از داستان های این مجموعه به نام بادام دوقلو، داستان پسری است که خیلی بادام دوست دارد آنقدر که حاضر است هر کاری بکند تا یک بادام بخورد. روزی که پسر بدجور هوس بادام کرده بود و در خیابان قدم می زد؛ یکی از بچه ها که تازه به آن محله آمده بود به او پیشنهاد بازی داد ولی پسرک قبول نکرد و گفت من تو را نمی شناسم و راهش را گرفت تا به خانه برود. پسرتازه وارد وقتی دید پسرک بادامی درحال رفتن است به او گفت من یک بادام دارم اگر بیای تا باهم بازی کنیم این بادام را به تو می دهم، البته اگر مغز بادام دو تا بود؛ به طمع آن بادام، پسرک بادامی شروع به بازی کرد بعد از بازی پسر تازه وارد بادام را شکست ولی بادام یک مغز بیشتر نداشت که آن هم نصیب پسرک تازه وارد شد و پسر بادامی از آن هیچ بهره ای نبرد. این مثل در مواقعی که کسی به طمع رسیدن به مالی آرزوی ثروتمند شدن برای کسی را بکند استفاده می شود.
فهرست
قصه ی ما مثل شد بادام دوقلو بخیل سوم پهلوان و نردبان پیرزن و آرزو چشم قصاب خربزه و عسل خواب خوش درخت هلو دزدان و وزیر دوغ نسیه دومرغ دم و و گوش دیوانه و دیوانه رود نان سکه دوم سبزی آش شب عروسی طبیب بینوا طوطی کچل گندم وچاه لباس شاه نفت و دریا منابع
برشی از متن کتاب
... غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرها مردی زندگی می کرد که پول داشت و کم خرج می کرد. او هرگاه چیزی می خواست از این دکان و آن دکان نسیه می گرفتو به سختی پول و بهای آن را می داد. روزی شنید که بقال دوغ خوبی آورده . پیش او رفت و گفت: « توی راه که می آمدم چند جا دوغ دیدم. آن هم از آن دوغ ها؛ ولی نخریدم» بقال پرسید: « برای چه؟» برای آن کهمی خواستم از تو بخرم. بقال گفت: کار خوبی کردی ، حالا پول بده هر چی که خواستی دوغ ببر! ارباب گفت: چه حرف ها می زنی؟ اگر می خواستم پول بدهم که از آن دکان ها گرفته بودم . و...
نویسنده: محمد میر کیانی تصویرگر: محمدحسین صلواتیان انتشارات: به نشر
نظرات کاربران درباره کتاب قصه ی ما مثل شد 3 - به نشر
دیدگاه کاربران