کتاب خاله سوسکه و هویج قهرمان

کتاب خاله سوسکه و هویج قهرمان از مجموعه ی شیرین ترین قصه های ایرانی نوشته ی حدیث لزر غلامی با تصویرگری آمنه اربابون توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.

کتاب خاله سوسکه و هویج قهرمان، قصهی قدیمی و معروف خاله سوسکه را در قالب داستان کوتاهی برای بچه ها به رشتهی تحریر در آورده است. قصه از علاقه پیدا کردن آقا موشه به خانم سوسکه آغاز می شود. یک روز آقا موشه که از قضا نقاش خوبی است، سر راه خاله سوسکه را گرفته و از او درخواست می کند یک تابلو از صورتش نقاشی کند؛ وقتی خاله سوسکه قبول می کند، آقا موشه  از او خواستگاری کرده و  با هم ازدواج می کنند. بعد از یک عروسی مفصل در خانه ای قد یک جعبه پرتقال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند. آقا موشه با کشیدن نقاشی و فروش آن ها پول در می اورد و خاله سوسکه هم به نوشتن داستان های گوناگون مشغول می شود. یکی از روزها خاله سوسکه برای پیدا کردن موضوعی برای داستان جدیدش راهی شهر می شود. سر راه پایش سر خورده و توی جوی آب می افتد و پس از تلاش زیاد دستش را به بوتهی کنار جوی می گیرد تا آب او را با خود نبرد. خاله به کلاغی که از آن جا رد می شد می گوید به خانه اش رفته و به آقا موشه بگوید هر چه سریع تر با نردبان طلا به سوی او آمده و نجاتش دهد! آقا موشه به محض دریافت پیغام خاله سوسکه بدون معطلی دوان دوان به طرف جوی آب به ره می افتد...

مجموعهی خواندنی شیرین ترین قصه های ایرانی همان طور که از نامش پیداست، مجموعهای از معروف ترین قصه های کودکانهی قدیمی را گرد اوری کرده و آن ها را با قلمی شیوا و روان برای کودکان بازنویسی نموده است. قصه های این مجموع از آن دست آثار شیرین و ماندگاری است که سینه به سینه نقل شده و از نسلی به نسل دیگر منتقل شده تا اکنون که به ما رسیده است. با خواندن قصه های خاطره انگیز این مجموعه علاوه بر کودکان، بزرگ تر ها نیز با سفر به گذشته و دوران کودکی در لذت وصف ناپذیر دنیای قصه ها غرق خواهند شد.

 

برشی از متن کتاب

یک روز که خاله سوسکه از جلوی در مغازهی آقا موشه رد می شد، آقا موشه از مغازه آمد بیرون و گفت: "خانم می بخشید! می شه من تز صورت شما نقاشی کنم؟" آخر آقا موشه نقاش بود! خاله سوسکه خیلی خوشش آمد. برای همین گفت: "بله که می شه. اما آن وقت تابلوی نقاشی را چی کارش کنیم!" آقا موشه گفت: "می زنیم به دیوار خانه مان! آخر من دلم می خواهد با شما زندگی کنم. شما چطور؟" خاله سوسکه هم دلش همین را می خواست. برای همین با هم عروسی کردند و تابلوی صورت عروس را زدند به دیوار خانه شان. آقا موشه نقاشی می کشید و خانم سوسکه قصه می نوشت. خانه شان قد یک جعبه پرتقال بود و خیلی با هم خوشبخت بودند تا این که یک روز خاله سوسکه برای پیدا کردن ماجرای یک قصهی جدید به خیابان رفت! کفش های پوست پازیش را پوشید، لباس گل گلیش را تنش کرد، شاخک هایش را فر داد و همان طور که سر به هوا راه می رفت، یکهو پایش پیچ خورد و افتاد توی جوی آب! آب شرشر می آمد. خاله سوسکه خیس شده بود. اول یک لنگه کفشش را آب برد. بعد لنگهی دیگر. هر جور می خواست دستش را به جایی بگیرد و خودش را نجات بدهد راهی نبود. قلپ قلپ آب می رفت توی دهانش. داشت از سرفه می مرد که بالاخره دستش را گرفت به علفی که از گوشهی جوی آب در آمده بود. همان وقت کلاغی از ان جا رد می شد.خاله سوسکه داد زد: "آهای کلاغ قصه ها! تو رو خدا برو آقا موشه را صدا کن و بگو با نردبون طلا بیاد نجاتم بده!" کلاعه گفت: "خاله! اگه بهت نوک بزنم، می ترسم قورتت بدم! ولی همین الان می رم و آقا موشه رو خبر می کنم!" موسه کجا بود؟ نشسته بود توی مغازهاش و آواز می خواند و نقاشی می کشید. کلاغه رسید. "آقا موشه! آقا موشه! خاله سوسکه افتاده تو آب! نردبان طلا رو بردار و برو نجاتش بده!" آقا موشه هول کرد. قلم مو را پرت کرد و دوید تا خاله را نجات بده. نفس نفس زنان رسید به خاله! "خاک به سرم! دستت و بده که نجاتت بدم!" خاله گفت: "دستم از جا در می ره آقا موشه!" "پاتو بده که نجاتت بدم!" "پاهام رگ به رگ می شه آقا موشه!" آقا موشه که گریه اش گرفته بود گفت: "خب اخه من چی کار کنم؟"...    

• نویسنده: حدیث لزر غلامی
• تصویرگر: آمنه اربابون
• انتشارات: شهرقلم