معرفی کتاب آکلی، شاهزاده صحرا
داستان روایت داستان زندگی پسری صحرا نشین به نام " آکلی " است، او فکر می کند بزرگ شده و تصمیم می گیرد به شهر نزد عمویش برود و شمشیرش را از او بگیرد. مادرش به او می گوید برای رسیدن به شهر باید از صحرا بگذرد و صحرا جای خطرناکی است و دیوهای زیادی سر راه او خواهند بود. آکلی وقتی فهمید عبدالله مرد صحرا نشین او را با خودش به شهر نمی برد، سراغ شتر پیر " آزومار " رفت و به او گفت اگر کمکش کند به شهر برسد یک زین نقره ای برایش خواهد خرید. شتر قبول کرد. آن ها به را افتادند و سه ساعت بعد اولین دیو صحرا را دیدند.
دیو سیاه تشنه بود و آکلی فقط یک قمقمه آب به همراه داشت. او فکر کرد و شروع به تعریف یک داستان غمناک برای دیو سیاه کرد و دیو آنقدر گریه کرد که با اشک هایش سیراب شد. آکلی و آزومار به راهشان ادامه دادند تا به دیو پهن ابر مانندی رسیدند و دیو از آکلی خواست قصه ی خنده داری برایش تعریف کند. آزومار چاره ی کار را پیدا کرد و کف پای دیو را لیسید و دیو آن قدر خندید که متوجه رفتن آن ها نشد. آن ها پس از اینکه دیو سوم را ترساندند به شهر رسیدند اما ....
کتاب مصور و رنگی است. نقاشی ها متناسب با فرهنگ مردم صحرا نشین آفریقا، چهره، لباس و باورهای آن ها طراحی شده است. کتاب برای رده ی سنی " ب " و " ج " مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب
پدر آکلی پیش آن ها نبود. مادر هم به طور جدی با او مخالفت نکرد. بنابراین، آکلی تصمیم به رفتن گرفت. او به سرعت رفت تا عبدالله را ببیند. عبدالله یک صخرا نشین بود و راه های صخرا را خوب می شناخت. آکلی به او گفت: "عبدالله، تو مرا پیش عمویم می بری؟ می خواهم بروم شمشیرم را پیدا کنم." عبدالله جواب داد: "تو برای داشتن شمشیر هنوز خیلی بچه ای. از آن گذشته، پولی نداری که مزد مرا بدهی. برو بچه مزاحم نشو!" اما آکلی تصمیم خود را گرفته بود و عبدالله نتوانست او را منصرف کند. بنابراین، او رفت و در گوش شتر پیر گفت: "آزومار، تو که سفر کردن را بسیار دوست داری، مرا به شهر ببر." شتر جواب داد: "من برای این کار خیلی پیر شده ام." آکلی دوباره دهانش را به گوش شتر نزدیک کرد و گفت: "اگر کمکم کنی قول می دهم یک زین نقره ای برایت بخرم." با شنیدن این حرف، آزومار با خوشحالی پذیرفت. آکلی با خودش فکر کرد: "چه شتر نادانی! او خیال می کند که من واقعا برای او یک زین نقره ای می خرم.
" تقریبا سه ساعت از سفر صحرایی گذشته بود که سر و کله ی اولین دیو پیدا شد. یک دیو زشت و بزرگ که مثل زغال، سیاه بود. دیو به او گفت: "به من آب بده تا بگذارم رد شوی." اما آکلی یک قمقمه آب بیش تر نداشت و نمی توانست آن را به کلسوف بدهد. ناگهان فکری به خاطرش رسید. آکلی شروع کرد به خواندن غمناک ترین آوازی که بلد بود. دیو با شنیدن آواز به گریه افتاد و آن قدر گریه کرد که از اشک هایش سیراب شد. به همین خاطر اجازه داد آکلی و آزومار از صحرا عبور کنند...
- قصه ای از سرزمین شن ها
- نویسنده: کارل نوراک
- مترجمان: فخرالدین نجاتی - حمیده موسوی
- انتشارات: نوشته
نظرات کاربران درباره کتاب آکلی، شاهزاده صحرا
دیدگاه کاربران