دربارهی کتاب رژهی هیولا
کتاب "رژهی هیولاها"، جلد دوم از مجموعه داستانهای "آخرین بچههای زمین" است؛ این اثر، داستانی جذاب و پرفراز و نشیب را برای مخاطب نوجوان تشریح میکند. داستانی هیجانانگیز دربارهی جنگ میان گروهی از نوجوانان با موجودات و هیولاهایی عجیب و بسیار بزرگ.
داستانهای آخرین بچههای زمین، پس از حملهی هیولاهایی شرور به کرهی زمین شکل میگیرد؛ هیولاهایی قدرتمند به اسم "رزوچ" و "ترال" که تمامی انسانها را نابود میکنند. در این میان تنها، چهار نوجوان با نامهای "کوئینت"، "ژوئن "و "دیرک" و "جک سالیوان"، از دست آنها جان سالم به در میبرند؛ چهار دوست صمیمی که با کمک یکدیگر در برابر رزوچ و ترال، ایستادگی میکنند و آنها را شکست میدهند.
هماکنون این نوجوانان، تنها بازماندهی انسانها، بر روی کرهی زمین، هستند. آنها خود را قهرمانان بعد از پایان دنیا مینامند. قهرمانهایی که باید ماجراجویی کنند.
داستان از پیشنهاد جالب کوئینت، برای خلق رسالهی هیولاها، آغاز میگردد؛ کتابی مختصر، مصور و جامع که با جزئیات به شرح هزاران هیولا و موجودات افسانهای میپردازد. جک، ژوئن و دیرک، از این پیشنهاد استقبال میکنند و ماجراجویی جدید خود را از سرمیگیرند.
آنها برای نگارش این رساله، به اطلاعات زیادی نیاز دارند. اطلاعاتی از قبیل: نقاط قوت و ضعف، محل زندگی، محل غذا خوردن، سرگرمیها و چیزهایی از این قبیل دربارهی هر یک از هیولاها. علاوه بر این موراد، باید تصویری از هیولاها را نیز ضمیمهی کتاب کنند. جک سالیوان، با استفاده از دوربین حرفهای خود، وظیفهی تهیهی عکسها را برعهده میگیرد. بنابراین، همه به اتفاق یکدیگر، به پاساژ دایرهی یک میروند؛ مکانی که در آن هیولای کرمی بسیار بزرگی به نام "ورمانگولوس" وجود دارد. این هیولا با سرعتی وصفناشدنی به سمت جک و دوستانش حرکت میکند و آنها را به شدت میترساند. بالاخره، پس از کلی تلاش، قهرمانهای داستان موفق میشوند که خود را از چنگال ورمانگولوس خلاص کنند. اما این اتفاق، اول ماجراجوییهای پرکشش و هیجانانگیز جک و دوستانش میباشد.
بخشی از کتاب رژهی هیولا
فصل هفدهم
این که من میخواهم برای کامل کردن رسالهی هیولا ماجراجویی کنم... خب، به این معنی نیست که دوستانم همراهم میآیند. آنها کاملا روی تخلیهی مغز یا هر چیزی که هست تمرکز کردهاند و از نادیده گرفتن رسالهی هیولا و تماشای شبانهروزی آلفرد راضی به نظر میرسند.
ولی بعد از گذشت تقریبا یک هفته، از جیغ دلخراش خبری نیست، کوئینت را قانع میکنم که بررسی آلفرد را رها کند تا با هم تعدادی وسیلهی شکار هیولا سر هم کنیم.
وقتی ژوئن و دیرک کلی وسیلهی باحال گیر میآورند، مثل من برای ماجراجویی قهرمانانه مشتاق میشوند...
هفتهی بعد حسابی سرمان شلوغ میشود! همهچیز قاطی پاتی میشود! همانطور که کوئینت مشغول ساختن دستگاههای شکار و ردیابی هیولاهاست، من و دیرک و ژوئن بیرون میرویم، نزدیک خط مقدم و مشخصات هیولاها را به صورت طبقهبندیشده یادداشت میکنیم.
پیدا کردن یک هیولا، عکس گرفتن و ثبت مشخصات رفتارش؛ همهی اینها را میشود از فاصلهی خیلی دور انجام داد. ولی بدست آوردن ماهیت آنها، مثل یک قطرهی عرق یا یک تار مو خیلی کار راحتی نیست....
همهی خانهها، مغازهها و ادارهها را میگردیم.
صندوقهای پست را باز میکنیم و گاراژها و کلا هر جایی را توی ویکفیلد که ممکن است گونههای ناشناختهای از هیولا وجود داشته باشد، خوب میگردیم. حتی به قبرستان قدیمی جنوب برمیگردیم. جایی که یکی از تیغههای چشم پشمالو را پیدا میکنم.
بعضی از این هیولاهای کوچولو خیلی دوستداشتنیاند. مثل خانوادهی کوچولوی توپ پشمالو؛ خیلی بامزه است. ژوئن در حالیکه یکیشان را ناز میکند میگوید: « نگاشون کن! چقدر پشمالو و نرمن.»
دریک خیلی سریع تبدیل به پسری احساساتی میشود: «بیاین با خودمون ببریمشون خونه. میتونن با روور دوست بشن!»
ولی همانطور که یک ثانیه بعد متوجه میشویم بامزه بودن آنها به معنی دوستانه رفتار کردنشان نیست.
سروکله زدن با هیولای بزرگ سختتر است. آنهایی که اصیل اصیل و یکجورهایی، هیکلی و خشن هستند. خوشبختانه، کوئینت فقط به فکر ابزار ردیابی نبوده.
او ما را مسلح میکند.
ما را تا دندان مسلح میکند.
حتی موفق میشوم یک پرتابگر تیشرت از کمد وسایل فوتبالیام گیر بیاورم کمد دوران دبیرستانم است من عاشق پرتابگر تیشرت هستم یک بار با یکی از خانوادههای سرپرست قدیمیام به بازی...
(در فهرست کتابهای پرفروش) نویسنده: مکس برلیر مترجم: نسرین خلیلی تصویرگر: داگلاس هولگیت
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین بچه های زمین 2
دیدگاه کاربران