دربارهی کتاب مگنس چیس و کشتی مردگان
کتاب "مگنس چیس و کشتی مردگان"، جلد سوم از مجموعه داستانهای "مگنس چیس" میباشد که قصههایی تخیلی و هیجاناگیز را برای مخاطب نوجوان روایت میکند.
"لوکی"، یکی از شخصیتهای شرور داستانهای مگنس است. او قصد دارد که آرامش را در جهان از بین ببرد و آن را تحت فرمان خود قرار دهد. لوکی، جهت تحقق اهداف شوم خویش، طبق برنامههای از پیش طراحی شده، باید تا قبل از نیمهی تابستان، کشتی بزرگش را بر روی دریا به حرکت درآورد. کشتیای حاوی تعداد زیادی از زامبیها و غولهای وحشتناک و بیرحم. او هماکنون در منطقهای مرزی، میان "نیفلهایم" و "یوتونهایم" لنگر انداخته است.
طبق روال همیشگی، مگنس چیس و دوستان قهرمانش، تصمیم گرفتهاند که در برابر لوکی ایستادگی کنند. آنها باید هر چه سریعتر خود را آماده کرده و به کشتی مرگ برسانند.
"آنابت"، دختر دایی مگنس، چند روز پیش، همراه با همسرش، "پرسی جکسون"، از نیویورک به شهر "بوستون" آمده است. هدف این زوج، از سفر به بوستون، ملاقات با مگنس و آموزش او توسط پرسی میباشد؛ آموزش برای فراگیری کلیهی ترفندهایی که به مگنس کمک کند تا بتواند بر روی دریا، به مبارزه با لوکی و جنگجویانش بپردازد.
چند روز بعد، لوکی و سایر مبارزان قهرمان، به سوی کشتی مرگ به راه افتاده و با ماجراهایی مرگبار و خواندنی مواجه میشوند.
شخصیت اصلی قصه، "مگنس چیس"، نام دارد. او پسر ایزد تابستان و جنگجویی بسیار قدرتمند و شجاع میباشد که ساکن هتل "والهالا" است؛ هتلی جادویی با ویژگیهایی منحصربهفرد و خاص؛ در واقع هر شخصی که در محوطهی این هتل و درون آن، بمیرد، پس از سی دقیقه مجددا زنده میشود.
مگنس، در دنیایی پر از هیولاها، زامبیها و موجودات شرور روزگار میگذراند. موجوداتی که در نتیجهی اقدامات خبیثانهی خویش، زندگی را برای انسانها سخت و دشوار میسازند. پسر قصه و دوستانش، به عنوان مبارزین منتخب، در برابر این موجودات شرور و دردسرساز ایستادگی میکنند. آنها را شکست میدهند و صلح و آرامش را در جهان برقرار مینمایند. مجموعه داستانهای مگنس چیس، به تشریح همین مبارزات و اقدامات پرکشش میپردازد.
بخشی از کتاب مگنس چیس و کشتی مردگان
هرگز از من نخواهید قلب دشمنم را بپزم
تا اینجای ماجراجوییمان خوب توانسته بودم جلوی بالا آوردنم را بگیرم. چیزی نمانده بود به یک بالانیاورندهی حرفهای تبدیل بشوم.
اما فکر خوردن قلب یک اژدها - آن هم قلب چندشآور و خبیث آلدرمن -نخیر! این دیگر خیلی بود.
سکندریخوران به جنگل رفتم و آنقدر عق زدم که چیزی نمانده بود بیهوش بشوم. بالاخره بلیتز دستش را روی شانهام گذاشت و مرا از محوطهی بیدرخت دور کرد. «باشه، بچهجون. میدونم. بیا.»
وقتی دوباره هوش و حواسم سر جایش آمد، متوجه شدم بلیتز دارد مرا به طرف رودخانهای میبرد که آندرواری را ملاقات کرده بودیم. نمیتوانستم حرفی بزنم و فقط هر از گاهی وقتی پای برهنهام را روی سنگ، شاخه یا لانهی مورچههای آتشین میگذاشتم، میگفتم: «اوخ!»
بالاخره به آب رسیدیم. کنار آبشار کوچک ایستادم و به برکهی آندواری نگاه کردم. از بار قبل زیاد تغییر نکرده بود. اصلا معلوم نبود که آن کوتولهی پیر و لزج، هنوز به شکل یک ماهی پیر و چندشآور آنجا زندگی میکند یا نه. شاید وقتی دار و ندارش را دزدیدم همهچیز را رها کرده، به کیوست رفته و بازنشسته شده. اگر اینطور بود، من هم وسوسه شده بودم به او بپیوندم.
بلیتز با صدای گرفته گفت: «آمادهای؟ به کمکت احتیاج دارم.»
چشمهایم را باریک کردم و از پشت پردهی زردی که جلوی چشمهایم بود، نگاهش کردم. بلیتز کیف دستیاش را روی لبه نگه داشته و آماده بود تا آن را به برکه بیندازد؛ اما بازوهایش لرزیدند. کیف را طوری عقب کشید که انگار میخواهد گنج را از سرنوشتی که در انتظارش بود، محافظت کند. سپس دوباره دستش را به زحمت پیش آورد، انگار داشت با تمام وزن طلا، پرس سینه میزد.
بلیتز غرید: «باهام... مبارزه... میکنه. دور انداختن... گنج... واسه کوتولهها... سخته.»
به هر ترتیبی بود موفق شدم مغزم را از حالت خوردن قلب اژدها؟ چی میگین بابا؟ خارج کنم. بند دیگر کیف را گرفتم. بیدرنگ فهمیدم بلیتز چه میگوید. سیلی از فکرهای درخشان دربارهی کارهایی که میتوانم با این همه گنج بکنم در ذهنم جاری شد... میتوانستم یک عمارت اعیانی بخرم! (ولی وایستا ببینم... همین حالا هم عمارت دایی رندولف را داشتم و اصلا نمیخواستمش.) یک کشتی بخرم! (همین حالا هم یک کشتی زرد و گنده دارم. نخیر، دست شما درد نکند.) آن را برای...
(برنده ی جایزه) نویسنده: ریک ریوردان مترجم: آرزو مقدس انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب مگنس چیس و کشتی مردگان
دیدگاه کاربران