دربارهی کتاب مایکل وی 5 (طوفان آذرخش)
کتاب طوفان آذرخش، جلد پنجم از مجموعه ی داستان های تخیلی، هیجان انگیز و پرکشش مایکل وی می باشد. شخصیت اصلی داستان، پسری 14 ساله به نام "مایکل وی" می باشد؛ او، پدرش را در سن هشت سالگی از دست داده و با مادرش زندگی کرده است. مایکل، از یک ویژگی خارقالعاده بهرمند میباشد. این ویژگی، قدرت الکتریکی اوست. قدرتی که مایکل با استفاده از آن میتواند، به اطرافیانش، شوک الکتریکی بدهد.
علاوه بر مایکل، نوجوانان دیگری نیز وجود دارند که از قدرت الکتریکی برخودارند. آنها، هر یک، تواناییها و ویژگیهایی مخصوص به خود دارند. این افراد از مدتها پیش گرد هم آمدهاند و گروهی به نام "الکتروکلن" را تشکیل دادهاند؛ گروهی برای نجات و حفظ دنیا، که توسط مایکل، رهبری میشود. در واقع، مایکل قدرتمندترین شخص الکتروکلن میباشد. او توانایی جذب قدرت دیگر نوجوانهای الکتریکی را نیز دارد و دائما قدرتش در حال افزایش است.
در گروه الکتروکلن، دو انسان غیرالکتریکی به نامهای "اوستین لیز" و "جک" نیز عضو هستند. افرادی که اگرچه همانند سایر افراد گروه، قدرت خارقالعاده ندارند اما از تواناییها و استعدادهای سرشار دیگری همچون ضریب هوشی بسیار بالا برخوردارند. استعدادهایی که کمک زیادی به گروه ارائه میدهد.
در مقابل الکتروکلن، گروهی به نام "الجن" قرار دارد؛ گروهی با رهبری "هتچ"، که به دنبال نابودی جهان و تشکیل قلمروی خود هستند. هتچ، فردی خشن و ظالم است که دشمن اصلی الکتروکلن محسوب میگردد. او همواره التروکلن را در دردسرهای زیادی گرفتار میسازد و با اعضای این گروه، به مبارزه میپردازد.
ماجرا از جایی آغاز میشود که الجن، به مزرعهی "تکهای-از-زمان"، حمله میکند. مزرعهای که دفتر مرکزی مقاومت الکتروکلن میباشد. در این هنگام خانوادهی بعضی از افراد گروه و همچنین مادر مایکل، در مزرعه حضور دارند. اما مایکل و گروهش، جهت تحقق یک ماموریت، سوار بر هواپیما، از تایوان به سوی امریکا در حال حرکت هستند. در طی این مسیر، الکتروکلنها از حملهی الجن به مزرعه مطلع میشوند.
بخشی از کتاب مایکل وی 5 (طوفان آذرخش)
چیزهای ساده
کیف هایمان را در گوشهای از اتاق زیر شیروانی گذاشتیم و چند پتو و بالش روی زمین پهن کردیم. بعد، من، اوستین و جک از نردبان پایین آمدیم و به سمت خانهی اصلی رفتیم تا چیزی بخوریم. تنها کسی که در آشپزخانه بود، زنی بود که داشت قابلمهای را هم میزد. او بلند قد بود و موهای بلوند نقرهای داشت.
جک در حالیکه دوباره از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: «من میرم دخترها رو پیدا کنم.»
آشپزخانه برای این همه آدم کوچک بود و بیشتر کانترها با غذا پوشیده شده بودند.
اوستین گفت: «اینجا بوی خوبی میآد.»
زن لبخندزنان گفت: «بوی سیره. سیر همیشه بوی خوبی میده. به جز وقتی که تو نفس آدمه.»
پرسیدم: «این برای ناهاره؟»
گفت: «نه. برای شامه. دارم غذای ایتالیایی درست میکنم. این سس بلونزه. دارم اسپاگتی و کوفته هم درست میکنم. رئیس خواسته یه چیز ویژه درست کنم. چون امشب شام مهمانی داریم.»
پرسیدم: «چی رو جشن میگیریم؟»
او با لبخندی هیجانزده به من نگاه کرد و گفت: «معلومه دیگه، تو رو.» بعد در قابلمه را گذاشت و از اجاق دور شد. «اسم من لوئیزه. من سرآشپزم. هر چی که خواستی فقط بهم بگو.»
اوستین پرسید: «اهل کجایی؟»
«توی شهر زندگی میکنم. توی اوردرویل، چند کیلومتری شمال اینجاست. ولی توی کاناب که نزدیک همینجاست به دنیا اومدم. حدودا سی کیلومتر با اینجا فاصله داره. بیشتر خریدهامون رو اونجا انجام میدیم.» او به غذا اشاره کرد. «برای ناهار ساندویچ و سس تند داریم. از خودتون پذیرایی کنین.»
در آنجا بوفه ی ساندویچ قرار داشت، با گوشت گاو، بوقلمون برش خورده، پاستارامی، سالامی و سالاد مرغ که انگور و گردو داخلش بود. انواع سبزیجات مانند گوجه، کاهو، پیاز، خیار، هالوپیتو هم آنجا بود. همچنین حداقل چهار مدل سس.
روی کانتر بعد کاسههای پلاستیکی قرار داشتند که با سالاد کلم و سالاد سیب زمینی پر شده بودند و یخچالی پر از یخ و انواع نوشیدین، سودا، آبمیوه و بطریهای آب.
من و اوستین بشقابهای کاغذی را برداشتیم و ساندویچ مرغ درست کردیم، بعد پشت میز نشستیم تا آنها را بخوریم. جک، ابی، نیشل، تایلور و مککینا، پنج دقیقه بعد از اینکه ما شروع به خوردن کردیم، وارد آشپزخانه شدند.
تایلور گفت: «منتظر ما نموندین؟»
با دهان پر گفتم: «ببخشید. نمیدونستیم میاین یا نه.»
گفت: «البته که میاومدیم. اینجا غذائه، مگه نه؟»
لوئیز خودش را معرفی کرد و بعد به همه بشقاب داد. آن ها برای خودشان ساندویچ درست کردند، کاسههای سس تند را برداشتند و بعد آمدند تا به ما ملحق شوند.
اوستین گفت: «فکر کنم مامانم باید این سالاد سیب زمینی رو درست کرده باشه. این قطعا دستور پخت اونه»
لوئیز گفت: «راستش رو بخوای، واقعا اون درستش کرده. همینطور این سس تند رو. چه مزهایه؟»
جک گفت: «خوشمزه ست. ولی خیلی گرم نیست.»
لوئیز گفت: «ببخشید. یادم رفت دوباره گرمش کنم. اگه بخوای میتونم الان گرمش کنم.»
مککینا گفت: «نیازی نیست. من ترتیبش رو میدم.» بعد دستش را بالای کاسهی جک نگه داشت و دستش به قرمز روشن تغییر رنگ داد. لوئیز با شگفتی خیره شده بود. کمتر از ده ثانیه سس داشت قلقل میکرد. اوستین از روی عادت بطری آبی به مککینا داد.
مککینا گفت: «ممنون.» و فورا نیمی از بطری را سر کشید...
- نویسنده: ریچارد پل اوانز
- مترجم: فرانک معنوی امین
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب مایکل وی 5
دیدگاه کاربران