loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب دیک ویتینگتون

(افسانه های کهن)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

معرفی کتاب دیک ویتینگتون 

این اثر جلد دیگری از مجموعه کتاب هایی با عنوان " افسانه های کهن " می باشد. این مجموعه کتاب ها نمونه هایی دلنشین و جذاب از گنجینه افسانه های ماندگار جهان می باشد. کودکان افسانه ها را دوست دارند، شاید به این علت که افسانه ها به دوران کودکی بشر تعلق دارند! " افسانه " به معنی قصه و حکایتی است که برای هدفی اخلاقی و تربیتی یا تنها سرگرم کردن ساخته اند. افسانه ها از بطن جامعه می رویند و رشد می کنند.

در اغلب آن ها ماجراهای غیر واقعی و عجیب در کنار واقعیت های معمولی زندگی رخ می دهد. این کتاب با کمک گرفتن از کلمات ساده و روان، سعی کرده است تا زبان داستان این افسانه ها را برای کودکان و نوجوانان ساده و قابل فهم کند. شخصیت اصلی داستان این کتاب " دیک ویتینگتون " پسر بچه ی فقیری است که والدین خود را از دست داده است و به تنهایی زندگی می کند. زمانی که او به میان مردم می آمد، می شنید که همه راجع به شهر لندن و مردمان ثروتمند آن جا صحبت می کنند. وقتی او می شنود که حتی خیابان های شهر لندن از طلا ساخته شده با خود تصمیم می گیرد به آن جا برود تا بتواند ثروتی بدست آورد و از این آوارگی و گرسنگی رهایی یابد. غافل از اینکه تمام افکار و شنیده های او درباره ی آن جا اشتباه بود و همه چیز آن طور که او دلش می خواست پیش نرفت. اما داستان و ماجرا در این جا به اتمام نمی رسد در شهر لندن اتفاقاتی برای او می افتد که زندگیش را دست خوش تغییرات بسیاری می کند ...

با داستان زیبا و زندگی پر راز و رمز دیک همراه شوید.

برشی از متن کتاب دیک ویتینگتون


در آن زمان مردم از روستایی که در آن زندگی می کردند زیاد دور نمی شدند. روستای دیک هم در فاصله ای دور از شهر لندن قرار داشت. وقتی مردم روستا راجع به لندن صحبت می کردند، می گفتند که شهر بسیار جالبی است؛ آن ها می گفتند که همه ی مردم لندن ثروتمند هستند و حتی می گفتند که کف خیابان های لندن از طلا ساخته شده است. دیک آن قدر از این حرف ها شنید که تصمیم گرفت به لندن برود. او با خودش فکر کرد که اگر به لندن برود می تواند به راحتی از کف خیابان طلا بردارد.

پس از آن ثروتمند می شود و دیگر هیچ وقت احساس سرما یا گرسنگی نمی کند. دیک تصمیم گرفت به لندن برود! اما اصلا نمی دانست که چقدر راه در پیش دارد. او همان چند تکه لباسی را که داشت در بقچه ای پیچید و بقچه اش را به ته چوب دستی اش گره زد و پیاده راه لندن را در پیش گرفت. دیک راه زیادی را پیاده رفت اما هنوز به لندن نرسیده بود. درست هنگامی که خیلی خسته بود، گاری پر از علفی در جاده نمایان شد. راننده، گاری را نگه داشت و پرسید: پسرجان کجا می روی؟ دیک جواب داد: به لندن می روم آقا. گاری چی گفت: بیا بالا...تو را می رسانم.

هنگامی که آن دو به لندن رسیدند، چشمان دیک از تعجب گشاد شده بود. او از دیدن آن همه در خیابان حیرت زده بود. دیک تا به حال در تمام زندگی اش این همه آدم را یک جا ندیده بود. هم چنین از دیدن آن همه کلیسا، خانه و مغازه شگفت زده شده بود. وقتی به خودش آمد، نگاهی به دور و برش انداخت و دید که خیابان ها از طلا ساخته نشده و هیچ جای دیگری هم نمی تواند طلا پیدا کند. هوا داشت تاریک می شد و دیک خسته و گرسنه بود. او حتی جایی برای خوابیدن هم نداشت. بنابراین زیر دروازه ای رفت و همان جا خوابید...

 

  • نویسنده: ورا ساتگیت
  • مترجم: مهسا طاهریان
  • انتشارات: پینه دوز

 

 



درباره ورا ساتگیت نویسنده کتاب کتاب دیک ویتینگتون


نظرات کاربران درباره کتاب دیک ویتینگتون


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دیک ویتینگتون" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل