معرفی کتاب داستان اسباب بازی
وودی گاوچران، اسباب بازی مورد علاقه ی اندی (پسر بچهای که صاحب آن است)، می باشد. او به همراه جمع دیگری از دوستانش از جمله رکس دایناسور، آقای کله سیب زمینی، اسلینکی سگ وبقیه ی اسباب بازی ها در اتاق او زندگی می کند. آنها خیلی عجیب و غریب هستند؛ مثلا وقتی کسی در آن اطراف نباشد، زنده میشوند، صحبت می کنند و راه می روند. امروز تولد اندی است و همین موضوع اسباببازیها را نگران میکند؛ ترس از آمدن یک عضو جدید که جایگزین آنها شود. پس از پایان مراسم نوبت به باز کردن کادوهای تولد می رسد، آخرین هدیه، یک کُماندوی فضایی به نام باز لایت یِر، می باشد که مدام چراغ هایش چشمک می زنند.
اندی با خوشحالی او را به اتاقش و کنار بقیه ی اسباب بازی ها می برد، ولی از آن جایی که وودی به این عضو جدید حسادت می کند؛ تصمیم می گیرد با کشیدن نقشه ای به او یک گوش مالی بدهد. او ماشین راداری را به سمت باز هدف می گیرد، ولی ناگهان ماشین از کنترل خارج شده و همه چیز اشتباه از آب در می آید و باز به بیرون از پنجره پرتاب می شود. درست در همین لحظه اندی با عجله به سمت اتاقش می آید تا اسباب بازی جدیدش را با خود به شهربازی سیاره ی پیزا، که سالنی سرپوشیده و پر از بازی های هیجان انگیز است، ببرد. او تمام اتاق را می گردد ولی او را پیدا نمی کند بنابراین وودی را با خود می برد. این آغاز راهی است که در آن وودی و باز به دنبال یک سری حوادث عجیب و ترسناک مفهوم دوستی را درک خواهند کرد...
برشی از متن کتاب
وودی گاوچران، اسباب بازی مورد علاقه اندی بود. او به همراه اسلینکی سگ، رِکس دایناسور، آقای کله سیب زمینی، هَمِ خوک و بقیه اسباب بازی ها در اتاق اندی زندگی میکردند. این اسباب بازی ها خیلی عجیب و غریب بودند؛ طوری که وقتی کسی دور و برشان نبود زنده می شدند. روزی از روزها وودی همه اسباب بازی ها را صدا کرده و به آنها گفت: امروز اندی و خانواده اش زود به خانه برمیگردند، چون جشن تولد اندی است. اسباب بازی ها خیلی نگران بودند. برای آنها جشن تولد به معنی اسباب بازی های جدید بود. اگر اندی اسباب بازی های جدیدش را بیشتر از آنها دوست داشته باشد، چه؟ رکس با ناراحتی گفت: ممکن است جای یکی از ماها را بگیرد. وودی به آنها گفت: جای هیچ نگرانی نیست قول میدهم که اندی چنین کاری نمی کند. همان طور که اندی داشت کادوهایش را یکی یکی باز میکرد، اسباب بازی ها با نگرانی منتظر عکس العمل او بودند.
همه چیز مرتب بود تا اینکه نوبت به آخرین بسته رسید، یک مرد فضایی شگفت انگیز. اندی او را برداشته و با خود به اتاق خوابش در طبقه بالا برد و برگشت. آن تازه وارد که چراغ های روی بدنش مدام چشمک می زدند گفت: من بازلایت یر هستم؛ یک کماندوی فضایی! همه فکر کردند که باز فوق العاده است، به جز وودی، که او کمی حسودی می کرد. وودی در حالی که داشت پوزخند می زد گفت: نه، تو کماندوی فضایی نیستی. تو هم مثل همه ی ما فقط یک اسباب بازی هستی. در این لحظه ناگهان همگی صدای پارس سگی را از بیرون ساختمان شنیدند و با عجله به سمت پنجره دویدند. سید پسر همسایه داشت به اسباب بازی اش که یک سرباز بود حمله میکرد. سگ او هم که اسکاد نام داشت، ایستاده بود و با هیجان آنها را نگاه میکرد. رکس به باز گفت: سید واقعا پسر وحشتناکی است. او برای لذت خودش اسباب بازی ها را شکنجه می کند. اسباب بازی ها همگی با ناامیدی به سید که در حال لت و پار کردن سربازش بود، نگاه می کردند. وقتی اسباب بازی ها سر جایشان برگشتند، وودی همچنان از دست باز عصبانی و کلافه بود. او فکر میکرد که اگر ماشین را داری را به سمت باز هدف بگیرد، اسباب بازی جدید پشت میز می افتد و خراب می شود.
او این کار را انجام داد، ولی ناگهان ماشین از کنترل وودی خارج شد و همه چیز اشتباه از آب درآمد و آخر سر باعث پرت شدن باز به بیرون از پنجره شد. بودی با دستپاچگی گفت: این یک حادثه بود! ولی هیچ کدام از اسباب بازی ها حرفش را باور نداشتند. در این لحظه اندی ناگهان وارد اتاق شد. او داشت به سمت سیاره پیزا که یک شهر بازی بود می رفت، و تصمیم گرفته بود که یکی از اسباب بازی هایش را با خودش ببرد. او به مادرش گفت: نتوانستم باز را پیدا کنم، به جایش وودی را با خودم آوردم. ولی باز هم با آنها داشت می رفت! او توی چمن ها افتاده بود و از آنجا دویده و روی سپر عقب ماشین در حال حرکت پریده و با آنها رفته بود. سیاره ی پیزا سالنی سرپوشیده و پر از اسباب بازی بود. باز که فکر کرده بود سفینه فضایی داخل سالن واقعی است به داخل آن پرید و وودی هم به دنبالش وارد آن شد...
نویسنده: شرکت والت دیزنی مترجم: آزاده محضری انتشارات: پینه دوز
نظرات کاربران درباره کتاب داستان اسباب بازی | پینه دوز
دیدگاه کاربران