معرفی کتاب سریر شیشه ای3 (بخش اول)
سلینا دو هفته ی قبل به بندر وندلین می رسد و از آن جا به سمت شهر ویریس که پایتخت خاندان اشریور است می رود. این سرزمین در واقع زادگاه مادری اوست و قلمرویی باستانی به شمار می آید. از زمانی که او پا به شهر گذاشته، قصر و نگهبانان آن را زیر نظر گرفته تا بتواند راه نفوذی به داخل آن پیدا کند، اما نگهبانان این شهر بسیار ماهر و کارکشته هستند و سلینا توان مقابله با آن ها را در خود نمی بیند.
سلینا موفق می شود شاهزاده گلن اشریور را زمانی که سوار بر اسب در خیابان های شهر حرکت می کند از روی بام ساختمان ها ببیند، اما این موضوع که او مورد علاقه و محبوب مردم شهر است سلینا را از قتل شاهزاده منصرف می کند. او بر سر مزار نهیمیا به دوستش قول داده بود انتقام مرگ او را بگیرد، ولی اکنون توان اجرای قول خود را ندارد.
نهیمیا و گلن می توانستند در کنار یکدیگر پادشاه و جادوهایش را نابود کنند ولی با مرگ نهیمیا تمام نقشه هایشان بهم ریخت. حال سلینا به تنهایی قصد دارد با پیدا کردن ملکه مِایو که راز کلیدواژه های جادویی و نحوه ی نابودی شان را می داند با پادشاه مبارزه کند و ... .
مجموعه ی سریر شیشه ای به زندگی دختر جوانی به نام سلینا ساردوثین می پردازد که یک قاتل است. او توسط سربازان فرمانروای ادرلن به اسارت گرفته می شود و تنها شرط آزادی او شرکت در مسابقه ای است که در آن مردان جنگی بسیاری حضور دارند و اگر از پس این مسابقه برآید و تمام رقابش را شکست دهد، پس از 4 سال خدمت برای پادشاه و انجام ماموریت های او می تواند آزادی اش را به دست آورد.
سلینا با موفقیت در این مسابقه به قصر شیشه ای ریفت هولد وارد می شود و مورد توجه شاهزاده قرار گرفته و پس از مدتی با فرمانده ی نگهبانان، کیال ازدواج می کند و بین او و شاهزاده نهیمیا که دختر خوانده ی پادشاه است دوستی عمیقی ایجاد می شود، اما سلینا آگاه می شود که تمام افرادی که پادشاه او را برای قتل آن ها به سرزمین های دیگر می فرستد، انسان های خوب و شریفی هستند و پادشاه تنها از سر خودخواهی و برای کشورگشایی چنین اعمالی را انجام می دهد. این مجموعه برای گروه سنی بالای 17 سال مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب سریر شیشه ای3 (بخش اول)
از میان تمام قسمت های امگا، تالار غذاخوری با فاصله ی بسیار، خطرناک ترین مکان بود. سه قبیله ی دندان آهنی با نوبت های جداگانه در زمان تمرین با وایورن ها، تمرین با سلاح و تمرین هنرهای رزمی از هم جدا و دور نگاه داشته می شدند. منان احساس می کرد این کار درست است، چون تنش بین آنها زیاد بود و تا زمان انتخاب وایورن ها هرلحظه برشدتش افزوده یم شد. همه یک نره وایورن می خواستند.
منان توقع داشت یکی از آن ها شاید حتی تایتس نصیبش شود، اما دلش می خواست با مشت به دهان تمام کسانی بکوبد که دائم زمزمه می کردند یک یاز این واورن های تنومند را می خواهند. در ساعات استراحت سه گروه، فقط دقایق کوتاهی بود که این سه گروه با هم رو به رو می شدند و سرجرگه ها تمام تلاش خود را برای جلوگیری از آشوب به کار می بستند. حداقل منان این کار را می کرد، اما این روزها اعصاب خودش هم تا آخرین حد ممکن کشیده شده و هر لحظه ممکن بود مهارش را بر اعصاب خود از دست بدهند.
یک نیشخند دیگر از طرف وارث پازردها به سمتش، ممکن بود باعث خون و خونریزی شود. همین موضوع برای سیزده تن او هم صدق می کرد. دوتای آن ها دوقلوهای چشم سبز، فیلین و فالن شیطانی تر از دیگران بودند و مشاجره با چند زردپای احمق چندان برایشان عجیب نبود. منان آن ها را هم مثل استرین تنبیه کرد، سه ضربه در برابر چشم همه، همراه با تحقیر. اما درگیری بین جرگه ها تقریبا به چیزی عادی تبدیل شده بود که وقتی کنار هم قرار می گرفتند، یکسره اتفاق می افتاد. به همین دلیل بود که تالار غذاخوری تا این اندازه خطرناک بود.
دو وعده ی غذا فقط زمانی بود که تمام جرگه ها در کنار هم بودند و با اینکه جدا از یکدیگر می نشستند، تنش موجود چنان سنگین و شدید بود که می توانست مانند چیزی جامد آن را با شمشیرش ببرد. منان در صف ایستاده بود تا کاسه ی لجنش را دریافت کند، این بهترین نامی بود که می توانست به مایعی خمیری و چسبناکی بدهد که در غذاخوری تقسیم می شد. پشت سرش استرین ایستاده بود و نفر جلویش آخرین نفر از گروه خون آبی ها بود. خون آبی ها همیشه در همه چیز اول بودند؛ اول به اینجا رسیدند، در صف غذا اول بودند، اولین گروهی بودند که با وایورن ها پرواز کردند.
هنوز نوبت سیزده تن نشده بود و احتمالا اولین گروهی بودند که وایورن ها انتخاب می کردند. صدای غرشی از اعماق گلوی منان بالا آمد، سینی غذایش را روی میز هل داد و خدمتکار رنگ پریده ی آشپزخانه را تماشا کرد که چگونه توده ای خاکستری سفید از غذا را در ظرف ساحره ی خون آبی گذاشت.
منان به مرد خدمتکار توجهی نکرد تا اینکه تپش شاهرگ کلفت را روی گردنش دید. ساحره ها برای زنده ماندن به نوشیدن خون نیازی نداشتند، اما انسان ها هم به نوشیدن شراب نیازی نداشتند! خون آبی ها درباره ی خون فردی که می خواستند خونش را بنوشند، وسواس داشتند: می بایست دختران باکره، مردان جوان یا زنان زیبا باشند. اما سیاه منقارها به این مسائل اهمیتی نمی دادند. ...
نویسنده: سارا جی. ماس مترجم: افشین اردشیری انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب سریر شیشه ای3 (بخش اول)
دیدگاه کاربران