معرفی کتاب فلساید (کتاب اول) اثر مایک کری
جس مولسون دختر جوانی است که چند سال قبل مادرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده و پدری لاابالی دارد که اصلا در قید و بند خانواده اش نیست. او در کتابخانه ای کار می کند تا این که روزی هنگام بالا رفتن از نردبان برای چیدن کتاب در قفسه پایش لیز خورده و روی زمین می افتد.
در اثر این حادثه کتف جسی می شکند و او برای تسکین درد زیاد ناشی از شکستگی به تجویز پزشک قرص های مسکن قوی مصرف می کند. دکتر در مورد محدودیت مصرف قرص ها به او هشدار می دهد، اما جسی که با استفاده ی آن ها احساس آرامش می کند بعد از بهبودی نیز به مصرفشان ادامه می دهد. یکی از دوستان جسی که خود اعتیاد شدید دارد، متوجه وابستگی او به قرص ها شده و مصرف مواد مخدر را به او پیشنهاد می کند و جسی ناآگاهانه آلوده ی مواد می شود. از طرفی خانواده ای در طبقه ی بالای خانه ی جسی زندگی می کنند که پسری ده ساله به نام الکس دارند.
یک شب که جسی از محل کارش به خانه بر می گردد به طور اتفاقی الکس را در راه پله می بیند. او صدای مشاجره ی پدر و مادر الکس را شنیده و حس می کند الکس از این موضوع بسیار ترسیده است. جسی به او می گوید که هر وقت احساس ترس کرد می تواند به خانه ی او برود. با گذشت زمان رابطه ی دوستی عمیقی بین آن دو شکل می گیرد تا این که یک شب جسی بر اثر مصرف زیاد مواد، هوش و حواسش را از دست داده و آپارتمانش را آتش می زند. جسی در اثر آتش سوزی دچار آسیب جدی از ناحیه سر و صورت می شود اما بعد از به هوش آمدنش در بیمارستان چیز زیادی از شب حادثه را به یاد نمی آورد.
او با توجه به حرف های پرستارها متوجه می شود که الکس بر اثر استنشاق دود جانش را از دست داده و از آن جایی که جسی آتش سوزی را به راه انداخته به عنوان قاتل شناخته می شود. جسی که هم از لحاظ جسمی و هم روحی آسیب شدیدی دیده بنابر رای قاضی باید به زندان فلساید انتقال داده شود. فلساید زندانی است کاملا تحت نظر با شرایط بسیار سخت که کمتر کسی می تواند جان سالم از آن جا به در ببرد. جسی در زندان مورد آزار و اذیت باندی خلافکار قرار می گیرد و اتفاقات بسیاری برایش روی می دهد. همچنین بعد از گذشت مدتی جسی احساس می کند که صداهایی در عالم خواب و بیداری می شنود.
او با کمی دقت می فهمد که صداها متعلق به روح الکس است. ظاهرا پسر بچه به دلیلی غیر از خفگی در آتش جانش را از دست داده و دائما از دختری که او را مورد آزار قرار می داده صحبت می کند. جسی تلاش می کند تا به روح پسر بچه نزدیک تر شود تا به حقیقت موضوع پی ببرد و بتواند بی گناهیش را اثبات کند.
برشی از متن کتاب فلساید (کتاب اول) اثر مایک کری
اما یک دفعه حس کرد دستی دستش را گرفت. پایین را نگاه کرد و دید الکس کنارش ایستاده. صورتش هم سطح سومین میله ی نرده بود. چیزی نگفت اما قدری از نیرویش به بدن جس وارد شد و همان طوری که آب سرد به گلوی آدم سرازیر می شود، در میان دست های گرفته شان جریان یافت. توی درمانگاه وقتی الکس برای اولین بار آمده بود پیشش، ترس جس بر تمام احساسات دیگرش غلبه کرده بود.
اینجا که کسی او را نمی شناخت، الکس تنها چهره ی آشنا بود و جس با دیدن او احساس تسلی و قدردانی می کرد. ـ نمی خواستم فراموشم کنی. قبلا فکر می کردی من خواب و خیال هستم. این طور نیست. من خواب و خیال نیستم و تو باید به قولت عمل کنی. ـ می دونم. جس سعی می کرد لب هایش موقع حرف زدن زیاد تکان نخورد. داشت با روحی حرف می زد که هیچ کس نمی توانست ببیندش. خود به خود این مسئله را می دانست اما در هر صورت ثابت می شد، وقتی که یک زندانی دیگر از بغلشان عبور می کرد و از روی پسرک می گذشت و زیاد رویش را به طرف زن نمی کرد.
وقتی آن شخص در حال حرکت وارد فضایی می شد که الکس ایستاده بود، او سیخ می ماند. وقتی آن شخص رد می شد، لرزشی وجودش را فرا می گرفت. صورتش توی هم می رفت. پسرک از برخوردهای تصادفی خوششش نمی آمد؛ نکته ای که تماس دستش به دست جس کمی برجسته تر از قبل می کرد. جس به او می گفت: «من قولم رو یادم نرفته. قرار هم نیست یادم بره.» باید بفهمیم چی به سرم اومده. ـ آره. دوستم رو پیدا می کنی. و اون یکی دختری رو که اذیتم می کرد. ـ آره. همین که بتونم کار رو شروع می کنم. با او بودن و بخشیده شدن.
جس می دانست در عوض این موضوع هر کاری از دستش بر بیاید، انجام می دهد. چون قبلا یک بار تسلیم شده بود که جانش را بدهد، فکر می کرد قول ساده ای خواهد بود و همه ی حرف هایش جدی بود. تحت فشار قرار گرفته بود؛ سرسخت شده و آماده بود تا هر کاری را که لازم است انجام بدهد. هانا پسمور از آن طرف به میزهای بازی تخته دار به پولین رویال گفت: «نگاهش کن.» پو نگاه هانا را دنبال کرد و در طبقه ی دوم مولسون را دید که سرش بالای دست های جمع شده روی سینه اش لق می خورد. «فکر می کنه این جا مال خودشه.» پو در مقابل خطا سخت گیر نبود اما مجبور بود موافقت کند.
به نظر می رسید این وضع جس حالتی گستاخانه دارد. همین طور این مسئله که مولسون چطور نگبانش را کاملا ناامید کرده بود. در جایی مثل گوودال، آرامش یافتن جلوه ای احساسی از قدرت بود.
پسمور ادامه داد: «چه لبخند بی ریختی، روی صورتشه، نگاه کن. این یکی رو دیگه نمی تونم تحنل کنم.» پو به او هشدار داد: «نگهبان ها دارن نگاه می کنن، هانا. اون ها می دونن دردسر درست می شه. از عقلت استفاده کن و بذار یه نفر دیگه این کار رو بکنه.» پسمور این نکته را تشخیص داد اما اصلا از آن لبخند خوشش نمی آمد. دو زندانی دیگر محکوم به ابد هم بودند. دال پیلی و سم کاپریرگ که داشتند سر میز بغلی چکرز بازی می کردند. نوع عجیبی از این بازی که خودشان ساخته بودند و در ان هر کدام شان به نوبت مهره های سیاه و سفید را حرکت می دادند. دال نگاهش را از روی بازی برداشت. پیشنهاد داد: «بیاین کاری به کارش نداشته باشیم. اون جور که من شنیدم. اصلا قصد نداشته پسره رو بکشه. نمی دونسته داره چی کار می کنه.»
نویسنده: مایک کری مترجم: محمدرضا شکاری انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب فلساید (کتاب اول)
دیدگاه کاربران