loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب گریشا 1

(سایه و استخوان)

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب گریشا 1 (سایه و استخوان)

جنگهای مرزی بین راوکاها و واکرها شدت گرفته بود. مردم راوکا تنها مسیر تجارتشان راه آبی بود و آن هم توسط گروهی به نام واکرها اشغال شده بود. مردم سرزمین راوکا، آن منطقه را "سترسایه" می نامیدند و واکرها را هیولاهایی وحشی می دانستند و همیشه برای عبور از ستر سایه مجبور بودند تا قربانیان بسیاری بدهند."دوک گرامسوف"، قهرمان مشهور جنگ و مردی مهربان، عمارت بزرگ خانوادگی اش را به یتیم خانه ای برای نگه داری کودکان و زنان بی پناه تبدیل کرده بود.

دوک علاوه بر این که بچه ها را پناه می داد، شرایط مناسبی را برای آموزش و تربیت آن ها فراهم می کرد. کودکان یتیم علاوه بر یادگیری خواندن و نوشتن، مهارت هایی چون طراحی نقشه یا روش های شناسایی را می آموختند تا در سال های بعد به عنوان نیروی نظامی در خدمت دولت درآیند. هر ساله افرادی تحت عنوان "کریشاها" که کارورزان دانش خواص بودند به یتیم خانه می آمدند تا تعدادی از بچه های با استعداد را برای آموزش های بیشتر به اردوگاه های خود ببرند و کریشاهای جدیدی را تربیت کنند.

این بار دختر و پسری به نام های آلینا و ملین که به تازگی به اردوگاه آمده بودند، نظر کریشاها را به خود جلب کردند. دختر استعداد خاصی در طراحی نقشه داشت و پسر هم بسیار باهوش به نظر می رسید. ماموران کریشا موظف بودند تا بچه های انتخاب شده را نزد ارشد گروهشان که "تارین" نام داشت ببرند تا او تشخیص دهد که فرد انتخاب شده توانایی لازم برای کریشا شدن را دارد یا نه. آن ها برای انتقال بچه ها به اقامتگاه نارین مجبور به عبور از ستر سایه بودند.

بلاخره روز انتقال فرا رسید، آلینا و ملین همراه چند کریشای دیگر سوار بر کشتی بزرگی شدند، مدتی نگذشته بود که سر و کله ی واکرها پیدا شد. آن ها به کشتی حمله کرده و خواستند ملین را همراه خود ببرند، آلینا با دیدن این صحنه به کمک دوستش رفت و به محض این که دست ملین را گرفت همه جا با نوری عظیم روشن شد، قدرت این نور به قدری بود که واکرها مجبور به ترک کشتی شدند. ملینا و بقیه همراهان از این موضوع بسیار متعجب شدند.

آن ها بعد از رسیدن به مقصد ماجرا را برای تارین که خود مردی بزرگ با نیرویی خارق العاده بود تعریف کردند. او با دیدن ملینا و چیزهایی که شنیده بود متوجه می شود که دخترک بی آن که خودش بداند از نیرویی عظیم برخوردار است. بنابراین دستور می دهد تا ملینا را به مخفیگاهی برده و آموزش های لازم برای به کارگرفتن نیرویش علیه واکرها را ببیند ... آیا ملینا می تواند سرزمینش را از دست واکرهای وحشی نجات دهد؟

 

برشی از متن کتاب گریشا 1 (سایه و استخوان)


گریشاها از سرناباروی و استهزا هیاهو راه انداختند. چند نفرشان زدند زیر خنده. اگر آن قدر خوف زده و سردرگم نبودم. شاید من هم وسوسه می شدم به آن ها ملحق بشوم. نقشه کش کش آشفته نگاه کردم و اندیشیدم که شاید نباید آن قدر به او سخت می گرفتم. معلوم بود موقع حمله ضزبه ای به سر مردک بیچاره خورده بود. لا به لای غوغا فریاد زد: «خودم دیدم! نور از اون ساطع شد!» دیگر چندتایی از گریشاها آشکارا داشتند دستش می انداختند ولی بقیه فریاد می زدند: «بذارین حرف بزنه!» نقشه کش با درماندگان انداخت و با کمال حیرت دیدم یکی شان سری به تایید تکان داد.

یعنی همه دیوانه شده بودند؟ واقعا خیال می کردند من ولکراها را رانده بودم؟ کسی از بین جمعیت گفت: «مضحکه!» دختر زیباروی آبی پوشی بود. «منظورت چیه. پیرمرد؟ یعنی می گی یه خورشید خوان برامون پیدا کردی؟» نقشه کش ارشد اعتراض کرد: «من هیچ منظوری ندارم. فقط دارم می گم چی دیدم!» گریشایی خپل گفت: «غیرممکن نیست.» کفتای ارغوانی یک ماتریالینک را پوشیده و عضوی از فرقه ی پساختارها بود.

«داستان هست که ...» دختر خندید و با صدایی آکنده از تمسخر گفت: «مسخره نشو. ولکرها مشاعر این مرد رو معیوب کردن!» جمعیت با صدای بلند درگیر بحث شد. ناگهان احساس خستگی مفرط کردم. شانه ام در جایی که ولکرا چنگالش را فرو کرده بود، زق زق می کرد. نمی دانم نقشه کش با بقسه کسانی که روی کرجی بودند، خیال می کردند چه دیده اند. فقط می دانستم همه ی این ها اشتباهی بزرگ بود و در پایان این نمایش مسخره من بودم که احمق به چشم می آمدم. با فکر این که بعد از تمام شدن ماجرا چقدر دستم خواهند انداخت، ناخواسته خودم را جمع کردم.

امیدوار بودم زودتر تمام شود. «ساکت باشین.» تارین اصلا صدایش را بالا نبرد. اما دستور جمعیت را شکافت و سکوت همه جا حکمفرما شد. جلوی لرزیدنم را گرفتم. احتمالا این مسخره بازی برای او خنده دار نبود. فقط امیدوار بودم مرا مقصر نداند. تارین به رحمت و شفقت شهره نبود. شاید باید به جای نگرانی برای دست انداختن ها، نگران تبعید به تسیبیا می شدم. شاید هم بدتر، ایوا می گفت که تارین یک بار به یک کرپی آدوگ شفابخش دستور داده بود دهان یک خائن را برای همیشه ببندد.

لب های مرد به هم جوش خورده و او هم از گرسنگی مرده بود. آن موقع من و الکسی خندیده بودیم و این را هم یکی دیگر از داستان های مسخره ی ایوا می دانستیم. حالا چندان هم مطمئن نبودم. تارین آرام گفت: «ردیاب، چی؟» جمعیت با هم به سمت مل برگشتند. که با دستپاچگی به من و بعد به تارین نگاه انداخت. «هیچی، چیزی ندیدم.» ـ دختر درست کنار تو بود. مل سری تکان داد که یعنی بله. ـ لابد چیزی دیدی. مل دوباره نگاهی به من انداخت و تشویش و خستگی روی صورتش سنگینی کرد. هرگز او را تا این حد رنگ پریده ندیده بودم و فکر کردم که چقدر خون از دست داده است.  

نویسنده: لی باردوگو مترجم: بهنام حاجی زاده انتشارات: باژ

 



درباره لی باردوگو نویسنده کتاب کتاب گریشا 1


نظرات کاربران درباره کتاب گریشا 1


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب گریشا 1" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل