معرفی کتاب غرور و تعصب و زامبی ها (جلد صفر: ظهور وحشت انگیزها)
خانوادهی بِنِت پیش از دوران ویکتوریایی، در یکی از دهکده های انگلستان زندگی می کردند. اُسکار، پدر خانواده، مردی نجیب زاده بود و می خواست دخترانش را امروزی، شجاع و جسور بار بیاورد. اما همسرش دائم به فکر پیدا کردن همسری ثروتمند و اشراف زاده برای دخترانش بود؛ او دلش می خواست آن ها را بر طبق آداب و سنت های دیرینه تربیت کند.
در این میان دخترها خوش و خرم روزگار را سپری می کردند؛ آن ها گاهی خواستگارانی را که مادر برایشان پیدا می کرد، دست مایهی شوخی و خنده های خود قرار داده و از اوقات خود بیشترین بهره را برای شاد بودن با یکدیگر می بردند. اما دیری نپایید که خنده و شوخی ها، جای خود را به ترس و وحشت دادند! در حین انجام مراسم خاکسپاری یکی از اهالی روستا در کلیسا، ناگهان جسد بی جان او به حرکت در آمده و همهی مردم را وحشت زده کرد.
آقای بنت متوجه شد که این ماجرا شروعی دوباره است برای بازگشت وحشت انگیزها! آن ها مردگانی بودند که سر از گور در آورده، به حرکت در می آمدند، انسان ها را شکار و با تغذیه از مغز آن ها روز به روز قوی تر و وحشی تر می شدند. حالا خانوادهی بنت ، با تکیه بر مهارت هایی که پدر در گذشته های دور برای نبرد با وحشت انگیزها به دست آورده و آموزش هایی که دخترها زیر نظر استاد" هاوک ورث" دیده اند، در صدد مقابله با این موجودات پلید بر می آیند؛ در این میان کششی عاطفی بین الیزابت، بی باک ترین دختر اسکار بنت و هاوک ورث به وجود می آید که...
برشی از متن کتاب غرور و تعصب و زامبی ها (جلد صفر: ظهور وحشت انگیزها)
الیزابت از همه طرف صدای خندهی خواهرانش را می شنید که آنها هم متوجه شده بودند حالا چه از دستشان بر می آمد. و او هم به آنها پیوست. گوزن نر زیگزاگ رفت، به سمت چپ پیچید و بعد دوباره به راست... و دخترها داشتند نزدیک می شدند. گرچه الیزابت به او خیلی نزدیک شده بود، سخت تر او را می دید؛ تعقیب و گریز آنها را به تاریک ترین و انبوه ترین بخش جنگل کشانده بود. خیلی زود تنها چیزی که هدایتش می کرد، صدای سم گوزن بود که از پیش رو می آمد ولی بعد حتی آن هم کم کم محو شد.
الیزابت بیشتر به خودش فشار آورد، سعی کرد سرعتش را بیشتر کند و وقتی به شبکهی در هم تنیدهی شاخه شاخه های تاک رسید، تصمیم گرفت تا به جای اینکه ثانیهای را صرف دور زدن آن کند، با یکی از حرکت های استاد یعنی پلنگ جهنده از رویش عبور کند. آن قدر بالا پرید که یک نظر دوباره گوزن و شکل های سفید شبح گونه ای را دید (خواهرهایش در لباس مزرعه بودند) که از همه طرف به سمت گوزن می دویدند. بعد پای چپش به شاخه تاکی گیر کرد، کله پا شد و به سمت زمین افتاد. با زانوی چپ فرود آمد، غلت زد، روی پشت فرود آمد، غلت زد و همین طوری فرود آمد و غلت زد و فرود آمد و غلت زد تا این که بالاخره در پای درخت بلوطی پیر متوقف سد.
لحظه ای همان جا دراز کشید و نفس نفس زد. به خودش اجازه داد چیزی را بگوید که حتی اگر فقط جین هم می شنید، باز آن را به زبان نمی آورد. _لعنتی. وقتی که بالاخره جرات پیدا کرد تا بنشیند و جراحاتش را ارزیابی کند، با نهایت آسودگی خاطر دید که نه شاخه ای در پهلویش فرو رفته، نه استخوان ران شسکسته ای از پایش بیرون زده، نه انگشتی قطع شده و نه تکه ای گوست آویزان و خون آلود کنده شده. حتی توانست بلند شود و دوری بزند. فقط حس می کرد که تمام اعضا و استخوان های بدنش له شده اند. سریع تر از گوزنی گریز پا داخل جنگل دویده بود.
حالا داشت لنگ لنگان و با سرعت لاک پشتی که سه پا دارد، از جنگل خارج می شد. خواهر هایش در دیدرس نبودنر و الیزابت خیال کرد که دیگر خیلی دور شده اند و دارند گوزن را بوسه باران می کنند ولی تازه چند قدم به سمت لانگبورن برداشته بود که متوجه حرکتی در سمت چپش شد. هیبت سیاهی بود که سد راه شعاع های نور خورشید می شد. شاید فقط اون نبود که عقب افتاده بود. برگشت و به سمت سایه های متحرک رفت.
نزدیک تر که شد، دید سایه ها به خاطر حرکتی در بیشه زاری کوچک ایجاد شدهاند. و دو هیبت آنجا بود. لابد کیتی و لیدیا بودند که داشتند از این لطف پدرشان استفاده میکردند و گل وحشی می چیدند... یا دربارهی او و استاد کورث غیبت می کردند. ولی آیا آن ها را ندیده بود که تنها چند قدم پشت سر گوزن به سمت دیگری می رفتند؟ این فکر خیلی دیر به ذهنش رسید. "لیدیا؟" هنوز کامل از دهانش خارج نشده بود که قدم در تنگه گذاشت. دو وحشت انگیز به سمت چرخیدند. در سمت دیگر محوطه بودند.
به سمت یکدیگر برگشتند، انگار همسایههایی نزدیک باشند و بخواهند با هم حرف بزنند. انگار چند هفتهای از مرگ یکی از آن ها می گذشت، چرا که بعضی نقاط لباس ها و گوشتش به کل پوسیده و آنچه مانده بود هم پاره پاره و خاکستری بود. از صورتش چیز چندانی نمانده بود، فقط مشتی گوشت به جمجمه چسبیده بود که هنوز روی بعضی جاهایش مویی سیاه و پرپشت بود. قبل از اینکه "این" شود ریشی بلند کرده بود. اسمشو نبرِ دیگر هم مرد بود، ولی خیلی خیلی تازه تر..
نویسنده: جین آستن - استیوهاکن اسمیت مترجم: بهنام حاجی ازده انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب غرور و تعصب و زامبیها
دیدگاه کاربران