معرفی کتاب صد نفر جلد اول
" پاد آرمان شهری " اصطلاحاتی است که در دهه های گذشته آن را بسیار می شنویم. پاد آرمان یا ویران شهرکه همان مخالف مدینه فاضله است جامعه ای سیاه و تباه شده در کتاب ها و فیلم های سینمایی علمی - تخیلی است. مجموعه 100 نفر را می توان در ژانر پاد آرمان به شمار آورد.
پس از وقوع یک جنگ جهانی هسته ای زمین در تاریکی و سردی فرو رفته است. تنها باز ماندگان زمین، این سیاره را به مقصد سه سفینه فضایی به نام های فینکس، آرکادیا و والدان که در مداری به دور زمین می چرخند ترک می کنند. بعد از گذشت 300 سال آنان تصمیم می گیرند که 100 نفر را که غالبا بزهکار هستند مجددا برای احیای خانه ی قدیمی شان به زمین بفرستند.
هر کدام از این افراد سرگذشت خود را داشته اند و به دلیلی دور هم گرد آمده اند. " کلارک " نوجوانی است که والدینش به جرم خیانت اعدام شده اند و خود او نیز منتظر همین سرنوشت است. " ولز " پسری است که به دنبال دختر مورد علاقه اش پا به زمین گذاشته است. " بلامی " پسر دیگری است که به دنبال خواهرش پا به سفینه انتقال می گذارد. " گلس " می خواهد از سفر به زمین سرباز زند اما متوجه می شود زندگی در سفینه ها برای او خیلی امن نیست.
این ها در کنار باقی این صد نفر کسانی هستند که آینده زمین را رقم خواهند زد و امید دیگرانسان ها به شمار می آیند. زندگی بر روی زمین برای آن ها مشکلات بسیاری را فراهم می کند و آنان را با اتفاقات شگفت آوری مواجه می کند، که خواننده را با یک سفر تخیلی همراه می کند...
برشی از متن کتاب صد نفر جلد اول
فصل سیزدهم ولز سرش را رو به آسمان پرستاره بلند کرد. هیچ وقت فکر نمی کرد تماشای آن منظره ی آشنا از صدها کیلومتر دورتر، باعث می شود چقدر دلش برای خانه تنگ شود. دیدن ماه به این اندازه کوچک و بدون جزئیات آدم را مشوش می کرد، انگار یک روز صبح بلند می شدی و صورت اعضای خانواده ات پاک شده بود. دیگران دور آتش اطرافش نشسته بودند و غرولند می کردند. بیشتر از یک هفته روی زمین نبودند و جیره شان داشت تحلیل می رفت. این موضوع که دارویی نداشتند، مشکل زا بود ولی در حال حاضر نگرانی بزرگتر، ذخیره ی غذایی بود.
حالا یا کلونی در محاسبه ی تدارکاتشان اشتباه کرده بود یا گراهام و دوستانش بیشتر از آنچه او متوجه شده بود، خوارکی انبار کرده بودند. در هر صورت، تأثیرش داشت خودش را نشان می داد. فقط گود رفتگی زیر استخوان گونه شان نبود، گرسنگی درون چشمان شان بود که ولز را به وحشت می انداخت. هیچ وقت نمی توانست فراموش کند همه ی آن ها به دلیلی حبس شده بودند و هرکس که دور و برش بود، کاری انجام داده که کلونی را به خطر انداخته بود.
ولز بیشتر از همه شان. درست همان موقع کلارک از چادر درمانگاه خارج شد و به سمت آتش اردوگاه آمد؛ چشمانش دور حلقه چرخید و دنبال جایی گشت، کنار ولز یک جای خالی وجود داشت، ولی نگاه کلارک از روی او گذشت. کنار اوکتاویا نشست که روی کنده ای جا خوش کرده و پای مجروحش را دراز کرده بود. ولز آه کشید، برگشت و اطراف محوطه را نگاه کرد؛ شعله ها روی شکل تاریک سه چادری که بالاخره توانسته بودند برپا کنند، می رقصیدند؛ چادر درمانگاه، جایی برای نگهداری تدارکات. چیزی که ولز خیلی دوست داشت، گودالی بود که برای جمع آوری آب در صورت بارش باران ساخته بودند.
حداقل اردوگاه شان شکستی کامل نبود. وقتی پدرش روی زمین به آن ها ملحق می شد، تحت تأثیر قرار می گرفت. اگر به آن ها ملحق می شد. متقاعد کردن خودش به اینکه حال پدرش خوب است و زخم گلوله سطحی بوده، سخت تر و سخت تر می شد. با فکر پدرش که روی تخت بیمارستان به زندگی چنگ می انداخت یا بدتر. جسدش که جایی در هوا غوطه می خورد، سینه اش به شکلی دردناک گرفت.
حرف های پدرش در گوشش طنین انداخت: اگه کسی بتونه این ماموریت رو به موفقیت برسنونه، تو هستی. بعد از اینکه عمری ولز را وادار کرد سخت تر و بهتر کارکند، حالا داشت فکر می کرد آیا صدراعظم آخرین دستورش را به پسرش نداده بود؟ صدای عجیبی از سمت درخت ها آمد. ولز راست تر ایستاد و تمام حواسش به کار افتادند. صدای شکستن و به دنبالش صدای خش خش آمد. با ظاهر شدن هیبتی عجیب و غریب از بین سایه ها که مثل اسطوره های باستانی، نیمی انسان بود و نیمی حیوان، زمزمه های دور آتش جای خود را به حبس شدن نفس ها داد. ولز روی پا جست زد ولی بعد موجود از حاشیه ی درخت ها عبور کرد و وارد نور شد.
بلامی با لاشه ی حیوانی روی دوش ایستاد و پشت سرش ردی از خون به جا گذاشت. آهو بود. چشمان ولز روی جانور بی جان حرکت کرد و خز قهوه ای نرم، پاهای باریک و کشیده و گوش های نوک تیز ظریفش را نگریست. موقعی که بلامی به سمت شان آمد، سر آهو روی گردن شلش به عقب و جلو تاب خورد ولی هیچ وقت یک قوس کامل بر نمی داشت، چون هر دفعه که عقب می رفت، به چیز دیگری برخورد می کرد. یک سر دیگر بود که روی گردن باریک دیگری تاب می خورد. آهو دوتا سر داشت.
ولز سرجایش میخکوب شد و همه دور آتش روی پا بلند شدند؛ بعضی برای بهتر دیدن به جلو متمایل شدند و دیگران از وحشت عقب رفتند. دختری پرسید: «بی خطره؟» «بی خطره.» صدای کلارک از میان سایه ها آمد، بعد خودش قدم در نور گذاشت. «ممکنه تشعشع، صدها سال پیش عناصر ژنتیکی رو جهش داده باشه ولی دیگه اثری ازش باقی نمونده.» کلارک دستش را دراز و خزهای جانور را نوازش کرد؛ همه ساکت شدند. ایستاده در برکه ی مهتاب، از همیشه زیباتر بود. کلارک با لبخندی به سمت بلامی برگشت که دل ولز را زیرو رو کرد. «قرار نیست گرسنگی بکشیم.» بعد چیزی گفت که ولز نشنید و بلامی سری به نشانه موافقت تکان داد.
ولز نفسش را بیرون داد، می خواست خشمش خاموش شود. یک نفس عمیق دیگر کشید و بعد به سمت بلامی و کلارک رفت. با نزدیک شدنش، کلارک راست ایستاد ولی ولز خودش را وادار کرد چشمانش را روی بلامی نگه دارد. ولز گفت: «ممنونم، این تعداد زیادی رو سیر می کنه.»
نویسنده: کاس مورگان مترجم: بهنام حاجی زاده انتشارات: بهداد
نظرات کاربران درباره کتاب سه گانه 100 نفر جلد 1
دیدگاه کاربران