کتاب معبد دومین جلد از مجموعه تیمارستان نوشته ی مدلین روو و ترجمه ی مهدی عاطفی نیا توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.
دن، ابی و جردن هنوز از ضربه ی روحی ای که تابستان گذشته در بروکلین گذرانده اند رنج می برند و به خاطر چیزهایی که در آن جا دیده اند، دچار کابوس های شبانه هستند. آن ها در تلاش اند تا همه ی خاطرات مربوط به بروکلین را فراموش کنند اما عکس هایی که در یک روز به دستشان می رسد، عملا فراموش کردن خاطرات را غیر ممکن می سازد. "دن" فکر می کند فقط خودش عکسی دریافت کرده که در پشت آن کلمه ی "نشده" نوشته شده است. اما وقتی این موضوع را برای "ابی و جردن" تعریف می کند آن ها نیز عکس هایی را که به دستشان رسیده نشان می دهند. زمانی که کلمات پشت عکس ها را در کنار هم قرار می دهند جمله ی "کار تموم نشده" تشکیل می شود. از روی نشانی فرستده ی پاکت ها به هم کلاسی قدیمی شان فلیکس می رسند. ظاهرا فلیکس بعد از اتفاقاتی که برای گروه شان در بروکلین رخ داده دچار مشکل روانی شده و در مرکز روان درمانی به نام مورث ویت بستری است. دن به ملاقات فلیکس می رود. فلیکس با اطلاعاتی که در اختیار او قرار می دهد، متوجه می شود که برای رو به رو شدن با حقایق و کشف رازهایی که یک سال است ذهن او و دوستانش را مشغول کرده باید به بروکلین برگردند. بازگشت دن، ابی و جردن به این تیمارستان اتفاقات تازه ای را در پی دارد و آن ها را درگیر مسائل بسیاری می کند.
دن پسر شانزده ساله ای است که بعد از به پایان رساندن دوره ی دبیرستان، خود را برای ادامه ی تحصیل در کالج "نیوهمپشایر" آماده کند. دنی قبل از ورود به کالج، به اردوی تابستانی که در خوابگاه دانشگاه برپا می شود می رود. در آن جا او دوستان جدیدی به نام های "ابی و جردن" پیدا می کند. آن سه بعد از به دست آوردن مدارکی در زیر زمین خوابگاه متوجه می شوند که خوابگاه در گذشته تیمارستان بوده، آن هم نه یک تیمارستان معمولی، بلکه محلی برای نگه داشتن مجرمان دیوانه ای که به آخر خطر رسیده و هیچ راه درمانی نداشته اند. آن ها خیلی زود متوجه می شوند که حضورشان در آن جا اتفاقی نبوده چرا که خوابگاه دریچه ای است برای ورود به گذشته ای ترسناک و اسرار آمیز تیمارستان و ماجراجویی دن و دوستانش از همین جا اغاز می شود.
برشی از متن کتاب
نم نم باران سرد موهای دن را صاف کرده بود، آن ها را جدا و با انگشتانش دوباره شانه کرد. سرد و مضطرب در پیاده رو بی قراری می کرد و از درون جیب های شلوارش روی پاهایش ضرب گرفته بود. ماشین ها رد می شدند و هوا را با صدای ملایم شلپ شلوپ عبور لاستیک ها از روی آسفالت خیس پر می کردند. سرانجام اتوبوسی جدید در حالی که ترمزهایش جیغ می کشید ایستاد و او توانست چهره ی خوشحال ابی را ببیند که از بالا به او نگاه می کرد. دن دست تکان داد و کیف لب تاپ آویزان روی شانه اش را تنظیم کرد. قبلا سه بار بررسی کرده بود تا مطمئن شود تمام داروهایش را برداشته است اما اکنون دوباره تقریبا به صورت تیکی عصبی کیف لب تاپش را بررسی کرد. دقیقا مانند اولین باری که به کالج نیوهمپشایر آمدند، جردن و ابی سوار اتوبوس شده بودند. بوی موتور دیزل آمیخته با بوی نرم باران روی آسفالت به مشام دن رسید. خودش را درون ژاکتش جمع کرده بود و پایش را به زمین می کوبید تا گرم شود. ان جا اندکی سردتر از خانه بود و اخیرا ماه اکتبر آب و هوای زمستانی پیدا کرده بود. قطرات ریز باران به درختان سرد، شاخه ها و شکاف های پیاده رو چسبیده بود. اندکی پایین تر از ایستگاه اتوبوس فانوس های کدو تنبلی و چراغ های ارغوانی چشمک زن برای تزیین جشن هالوین در خیابان قرار گرفته بود. مه از بالای تپه ی محوطه ی دانشگاه به پایین سرازیر می شد و نوری شیری رنگ شهر را فرا می گرفت. دن سلام کرد و گفت: «بلاخره رسیدین؟» ابی زودتر از اتوبوس پیاده شد و دن فورا به سمتش رفت تا در جا به جا کردن چمدان هایش به او کمک کند. یک ژاکت ضخیم ملوانان به رنگ زرد روشن با رشته ی کوچکی از پرهای طاووس دوخته شده به یقه ی ژاکت و کلاه بافتنی نرم پوشیده بود. دن تا حدی که با ابی برخورد نکند، نزدیک به او حرکت می کرد و در همین حین گفت: «سفر چطور بود؟ از لحظه ای که از هواپیما پیاده شدم همین جوری داشت بارون می اومد.» ابی جواب داد: «جردن مدام درباره ی میزبانش حرف می زد. توی فیسبوک دنبال پسره گشت. خیلی پولداره. خیلی ورزشکاره. بی نهایت هم خوش تیپه.» دن دستپاچه خندید. جردن اضافه کرد: «احتمالا هم گرایش هاش و علایقش مثل من نیست که خیلی ناامید کننده است.» دن با دست اشاره کرد و گفت: «بعید می دونم دیگه از این جور آدم ها ببینم. ما برای انجام یک ماموریت به این جا اومدیم.» سعی داشت این موضوع را با ملایمت مطرح کند، مانند جوکی خنده دار. اما نه جردن خندید و نه ابی. «در ضمن احتمالا اونا برای دانش آموزهای عاجز دبیرستانی مثل ما وقت ندارند.» جردن دستی به موهای مجعدش کشید و از گوشه ی چشمانش نگاهی به ابی کرد و گفت: «آره. بیایین امیدوار باشیم توجه چندانی به گروهی نکنن که مثل کارتون اسکوپی مخفیانه به همه جا سرک می کشند.» ابی آهی کشید و گفت: «یادم نمی آد شیب این تپه این قدر زیاد بوده باشه. این جا حتما توی زمستون یخ می زنه.»
نویسنده: مدلین روو مترجم: امیرمهدی عاطفی نیا انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب معبد (تیمارستان 2)
دیدگاه کاربران