کتاب در میان ظلمت
کیت پول دختر جوانی است که پدر و مادرش را سال ها پیش از دست داده و برای گذراندن مخارج زندگی اش مجبور به کار کردن است. او با خانمی به نام مارتینو که مردم فکر می کنند قدرت احضار ارواح را دارد کار می کند. کیت در نمایش هایی که خانم مارتینو راه می اندازد نقش ارواح سرگردان را بازی می کند و این کار را به قدری خوب و برنامه ریزی شده انجام می دهد که اغلب مردم باورش می کنند.
تا این که شبی در حین انجام نمایش مردی به سمت کیت آمده و با کنار زدن پارچه ی سفیدی که سر تا سر بدن دخترک را پوشانده و روشن کردن چراغ ها دست او را رو می کند. مرد خودش را تامپسون، عضو انجمن متافیزیک معرفی می کند. خانم مارتینو برای این که اعتبار خودش زیر سوال نرود در برابر تماشاگران وانمود می کند که از وجود دختر اطلاعی نداشته و در شب های قبلی ارواح واقعی را احضار می کرده، به همین دلیل خانم مارتینو، کیت را از کار اخراج می کند.
از طرفی خانم مارتینو تعدادی پسر بچه را استخدام کرده تا به طور مخفیانه سرغ افراد سوگوار بروند و درباره ی عزیزانی که از دست داده اند اطلاعات به دست آورند تا او در برنامه ی احضار ارواحش از این اطلاعات استفاده کند. بیلی یکی از این پسر بچه هاست که دوستی عمیقی با کیت دارد.
کیت که بعد از اخراج شدن، جایی برای ماندن ندارد به محل زندگی بیلی می رود اما دوستانش به او می گویند که خانم مارتینو از بیلی خواسته تا به دانشگده ی سامرفیلد که محل تحقیقات انجمن متافیزیک است برود و درباره ی آقای تامپسون اطلاعاتی به دست آورد. کیت در پی یافتن دوستش به دانشکده رفته و در آن جا با آقای تامپسون رو به رو می شود. مرد بعد از این که متوجه می شود کیت جایی برای ماندن ندارد و از آن جایی که می داند او در نمایش های دروغین خانم مارتینو نقشی نداشته و مجبور به کار کردن شده، در ساختمان سامر فیلد اتاقی برای اقامت به کیت می دهد.
کیت در دانشکده با دختری و پسری به نام السی و اشر آشنا می شود که هر دوی آن ها ارتباطاتی با انجمن متافیزیکی دارند. بعد از مدتی کیت هنگام تمیز کردن کتاب های آقای تامپسون، کتابی را می یابد که در ان اسم پدرش نیز به عنوان یکی از اعضای انجمن نوشته شده است.
در همین اثنا، پلیس جسد بیلی را در نزدیکی ساختمان پیدا می کند. کیت برای شناسایی جسد به ادراه ی پلیس رفته و متوجه می شود که جای هیچ زخمی روی بدن بیلی وجود ندارد و همین مسئله مرگ او را به موضوعی مشکوک تبدیل می کند. کیت، اشر و السی در پی یافتن علت مرگ بیلی وارد دنیای تازه ای می شوند که باورش برای خوشان نیز سخت است.
برشی از متن کتاب در میان ظلمت
نگهبان در حالی که سکه را داخل جیبش می گذاشت، آن ها را از راهرویی باریک به پایین برد، از کنار چند اتاق مختلف رد شدند و به اتاق در انتهای ساختمان رسیدند. وقتی نگهبان در را باز کرد بویی نفرت انگیز به بینی اشر هجوم آورد. این بوی جنازه بود؟ چطور ممکن بود کسی تمام زندگی کاری اش را در کنار این بوی گند بگذراند؟ در حالی که سرش گیج می رفت، دستمال گردنش را از جیبش در آورد.
پس از چند ثانیه خیره شدن به دستمال، به خودش مسلط شد و آن را به کیت تعارف کرد. کیت سرش را تکان داد. «آها، فقط همین یه دونه جنازه ست. از پزشکی قانونی آخر امروز برای بررسیش می آن.» نگهبان به میزی که با پارچه پوشانده بود اشاره کرد: «متاسفانه فقط همین بچه ی کوچیکه.» پارچه را عقب زد و پسری با موهای کم رنگ و پوستی به سفیدی مرمر را نشان داد. پوست صورتش گود افتاده بود و چانه اش با یک کبودی سیاه شده بود. یا شاید پوسیده شده بود.
اشر از گوشه ی چشمش به کیت نگاه کرد. با این که صاف ایستاده بود رنگ صورتش پریده بود. اشر پرسید: «این دوستته؟» کیت زمزمه کرد: «بله.» اشر خودش را آماده کرد تا او را بگیرد، گمان برد که ممکن است غش کند و به زمین بیفتد. اما کیت هر طور بود سرپا ایستاد. پس از لحظه ای قدمی به جلو برداشت، پارچه را کنار زد تا قبل از برگشتن به سمت نگهبان به دست پسر نگاه کند: «چند تا زخم روی مچ دستشه مثل این که زندونی بوده.» اشر به او خیره شد؛ از شنیدن چنین مشاهده ی بی عاطفه ای پریشان شد.
در کنار او نگهبان بی هیچ توجهی سرش را تکان داد. کیت ادامه داد: «یه کبودی هم روی چونه اش داره، اما آخرین باری که دیدمش این کبودی رو داشت. چطور مرده؟» نگهبان بشکنی زد: «حالا یادم می آد که دربارهی این یکی شنیدم. دیک امروز صبح یه چیزایی در موردش می گفت.» نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد. اشر با بی صبری منتظر ماند تا ادامه دهد: «خب! چی شنیدی؟» تنها پاسخ نگهبان آه عمیق دیگری بود.
اشر دوباره دستش را درون جیبش فرو برد: «محض رضای خدا، این آخرین سکه اییه که دارم.» نگهبان در حالی که سکه را داخل جیبش می گذاشت گفت: «خب، همه ی جنازه رو نشونتون نمی دم، اما تا آن جایی که شنیدم هیچ نشونه ای از یه ضربه ی مرگبار وجود نداره. هیچ بریدگی یا خون مردگی جدی هم نیست.»
پارچه را تا کمر پسر پایین کشید: «به این دو نشونه اشاره مرده بودن.» اشر به جلو خم شد. دو نقطه ی قرمز روی سینه ی تحلیل رفته ی پسر بود: «اینا چی ان؟» نگهبان شانه اش را بالا انداخت: «همین رو بگو. یه کم شبیه جای سوختگی ان، اما چیزی نیست که بتونه یه پسر رو بکشه.
تنها چیز دیگه ای که می تونم بگم اینه که خیلی وقت نیست که جنازه اش بیرون افتاده، چون کرم نزده. یکی بعد از مردنش یه جای خنک نگهش داشته و جنازه شو حفظ کرده. در هر حال برای یه مدتی این کار رو کرده.»
نویسنده: سونیا گنسلر مترجم: فرنوش فرجادی راد انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب در میان ظلمت
دیدگاه کاربران