دربارهی کتاب غار ارواح (مجموعه ترس و لرز)
کتاب غار ارواح از مجموعه ترس و لرز، اثر آر. ال. استاین با ترجمهی ناصر زاهدی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است. مجموعهی ترس و لرز، همانگونه که از اسمش مشخص است از چندین داستان ترسناک و وحشتآور به وجود آمده که سعی میکند نوجوانان و جوانان علاقهمند به این ژانر هیجانانگیز را با شخصیتهای گوناگون خود همراه سازد و حس ترس و هیجان آنان را به اوج خود برساند.
در هر داستان با پسرها و دخترهای جسور و کنجکاوی مواجه می شویم که هر کدام به گونه ای شر و پلیدی و حتی موجوداتی خارق العاده و ماوراء زمینی را می بینند و سعی می کنند تا با شجاعت با آن ها مبارزه کنند. این کتاب هم به تعریف یکی از ترسناک ترین داستان های این مجموعه می پردازد و ماجرای عجیب و باور نکردنیِ دو خواهر و برادر دوازده ساله به نام های ” جری ” و ” تس ” را تعریف می کند که یک ماه برای گزراندن تعطیلات تابستانی به منزل اقوام پیرشان می روند و ماجراهای عجیبی را رقم می زنند.
جری و تس از نظر ظاهری خیلی شبیه به هم هستند و موهای کوتاه و قهوه ای رنگ و صورتی کک و مکی دارند. جری برادر بزرگ تر است و دوازده سال دارد. او علاقه مند به زیست شناسی و حیوانات است. تسِ یازده ساله اما کمی شیطنت دارد و علاقه مند به داستان های ترسناک و دیدن قبر های قبرستان هاست. برای یک دختر یازده ساله علاقه مند بودن به قبر ها و خواندن روی آن ها کمی باور نکردنی ست.
” آگاتا ” و ” براد سادلر ” اقوام پیر آن ها بودند که آن ها را به جزیره ی کوچکشان دعوت کرده بودند. خانه ی آن ها در جنگلی سرسبز و عجیب و نزدیک غاری مرموز بود. با ورود بچه ها به آن جا تس که عاشق ماجراجویی بود سریعاً قبرستانی پیدا کرد که روی اکثر قبر هایش نام سادلر را نوشته بودند. فامیلی آن ها هم سادلر بود و این اتفاق عجیب شروع ماجرای ترسناک آن ها بود. با گذشت زمان آن ها چیز های عجیبی را در جنگل پیدا می کردند.
اسکلت خشک و تمیز از یک سگ، گیاه های وحشی و... و در نهایت با پسری به اسم ” سام ”، دختری به اسم ” لوییزا ” و پسری پنج ساله به اسم ” نت ” آشنا شدند که آن ها هم دقیقا شبیه به خودشان بودند و پوستی کک و مکی و موهای کوتاه قهوه ای داشتند و از قضا فامیلی آن ها هم سادلر بود و رفتار خیلی مرموزی داشتند. آن ها سعی می کردند کم تر حرف بزنند و کار های تس و جری را زیر نظر بگیرند، هر وقت هم که می خواستند صحبت کنند، درباره ی ارواحی صحبت می کردند که اعتقاد داشتند وجود دارد و توی غار بالای جنگل زندگی می کند و سگی که اسکلتش پیدا شده، توسط آن روح کشته شده است.
همین طور از ارواح می گفتند و سعی داشتند تا جری و تس را از غار دور کنند. اما تس و جری جسور تر از این ها بودند و تصمیم گرفتند تا برای اینکه به آن ها ثابت کنند روحی در غار وجود ندارد به آن جا بروند. تا اینکه شبی جری نور سو سو کنانی از در غار دید و راسخ تر شد تا بالاخره به غار برود و فکر می کرد، این نور را سام روشن کرده تا واقعا آن ها را بترساند اما با رسیدن به درب غار یکدفعه دستی نمناک و سرد گردنش را لمس کرد و این دست کسی نبود جز...
بخشی از کتاب غار ارواح (مجموعه ترس و لرز)
پیش خودم فکر کردم: ” یک هیولا. یک روح هیولایی! ” همان طور که نزدیک تر می شد، صدای خِر خِر آهسته ای در می آورد. وقتی که به میان نور مشعل پرید، سرش و چشم های آتشین قرمزش پایین بودند. آن یک سگ بود، یک سگ گله ی بلند و باریک. داد زدم: ” اوه! ”
چند قدمی مانده به ما ایستاد. وقتی که او هریسون را دید، صدایش به خر خر خشمگینی بدل شد.
یادم آمد که سگ ها می توانند ارواح را تشخیص بدهند.
هنگامی که سگ به سمت لوییزا و برادر هایش چرخید، چشمانش نور مشعل را به خود گرفتند. او به سرعت زوزه کشید و شیون کرد.
هریسون سادلر رو به تس پیروزمندانه فریاد زد: ” آن شی ها ارواح هستند. ” و به آن سه تا بچه اشاره کرد.
سگ بزرگ به سمت سام پرید که هراسیده بازوانش را برای دفاع بالا آورده و روی صورتش حایل کرده بود. آن سه تا بچه بیشتر توی غار رفتند. سگ خشمگین واق واق می کرد و روی دندان های تیزش زبان می کشید.
گفتم: ” شما... شما واقعاً ارواح هستید؟ ”
لوییزا آهی کشید و گفت: ” ما اصلاً شانسی برای زندگی نداشتیم. اولین زمستان چنان وحشتناک بود... ” اشک روی گونه هایش سرازیر شد. دیدم که نت هم گریه می کرد.
سگ به واق واق و زوزه اش ادامه داد. آن سه تا بچه هر چه بیشتر توی غار فرو رفتند.
سام با صدای لرزانی توضیح داد: ” ما با پدر و مادرمان اینجا آمدیم، تا زندگی جدیدی را آغاز کنیم؛ اما همه ی ما از آن سرمای کشنده هلاک شدیم. این عادلانه نبود! هیچ عادلانه نبود! ”
باران دوباره شروع شد. باد آب باران را به ورودی و داخل غار می زد. آتش مشعل به هم پیچید و نزدیک بود خاموش شود.
لوییزا با لحنی بسیار غمگین فریاد زد: ” ما اصلاً از زندگی چیزی نفهمیدیم! ”
صدای رعد بلند شد؛ چنانکه گویی زمین لرزید. سگ خرخری کرد. در حالی که توی نور به بچه ها خیره بودم، قیافه شان عوض می شد.
ابتدا موهایشان ریخت! یک دسته ی کلفت مو روی زمین ریخت و چند لحظه بعد، سه تا جمجمه از میان حفره های خالی چشم به ما خیره بودند!
جمجمه ی لوییزا گفت: ” پیش ما بمانید، فامیل های عزیز! ” او انگشتان استخوانی اش را به سمت ما دراز کرد. سام در حالی که فکش بالا و پایین می رفت با صدای سوت مانندی گفت: ” پیششش ما هسسسسستید! ما برای شما قبر های بسیار خوشگلی حفر می کنیم، درست بغل قبر خودمان. ”
جمجمه ی نت التماس کرد: ” با من بازی کنید! لطفاً اینجا بمانید و با من بازی کنید! من نمی خواهم شما از اینجا بروید. ”
آن سه روح به سمت ما آمدند و دست های اسکلتی شان را به سمت من و تس دراز کردند. نفس عمیقی کشیدم و عقبی سکندری خوردم. دیدم که هریسون هم سکندری خورد و نور مشعل خاموش شد.
- نویسنده: آر. ال. استاین
- مترجم: ناصر زاهدی
- انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب غار ارواح (مجموعه ترس و لرز)
دیدگاه کاربران