دربارهی کتاب گریز از سرزمین امن اثر ریچارد باخ
کتاب گریز از سرزمین امن داستان زندگی "ریچارد باخ" را از زبان خودش روایت میکند اما تفاوت بسیاری با زندگینامههای عادی دارد. "باخ" در سالهای بزرگسالیاش متوجه میشود سالهای سال به کودک درون خود که در کتاب با نام "دیکی" معرفی شده است، توجه نکرده و حالا قصد دارد با کودک درونش ارتباط برقرار کرده و از طریق او تجربیات، احساسات، شکستها، موفقیتها و خاطرات تلخ و شیرین خود را بازگو کند.
"دیکیِ" نه ساله، ماجراها و احساسات دوران کودکی "باخ" را برای او مرور می کند. علاوه بر این، "باخ" در هنگام صحبت با کودک درون خود، هر گونه خجالت و تعارف را به راحتی کنار می گذارد، با او از مسائل فلسفی و اجتماعی صحبت می کند و همه ی آن چه که در طی سالیان دراز ذهنش را درگیر کرده برای او بازگو می نماید.
صحبت های "باخ" با خودِ نه ساله اش به قدری جذاب و هیجان انگیز است که مخاطب را پای کتاب میخکوب کرده و تا انتها با خود همراه می سازد. "ریچارد باخ" در صحبت با "دیکی" نشان می دهد که گاهی انسان برای پیشرفت در زندگی باید به "گریز از سرزمین امن" فکر کند و از شرایط خوبی که در آن حضور دارد، دل بکند و تغییر را تجربه کند.
بخشی از کتاب گریز از سرزمین امن؛ نشر دارینوش
کمی بعد توده هوایی که به کمک آن پرواز می کردم به حرکت خود ادامه داد ولی دیگر به سمت بالا نرفت. کم کم ارتفاع خود را از دست می دادم و به نظرم می رسید که کایت بازانی که رو به رویم روی کوه ایستاده بودند بالاتر می روند. سعی کردم هوای مناسبی برای اوج گرفتن پیدا کنم. در فاصله ای دور و به سمت شمال سی جی پرواز می کرد و در حالی که در طناب های مارپیچ خود کج شده بود به زحمت ارتفاع خود را نگه میداشت. زیر پایم دامنه کوه کم کم پایین تر رفت و اقیانوس هوا زیر این قایق ضعیف و شکننده قرار گرفت.
با خود گفتم دو سال پیش رفتن به نیم مایلی بالای زمین و در آن جا به تنهایی در انبوهی طناب آویزان ماندن یک دلهره بزرگ بود. ولی حالا برایم یک پرواز رویایی و دلنشین است. نه موتوری، نه پیله شیشه ای و فلزی در اطرافم، تنها صدای بال های رنگین کایت هایی بالای سرم شنیده می شد که هوا را می شکافند. کلاغی کنجکاو و در عین حال ترسیده در کنارم ظاهر شد و در حالی که سر خود را خم کرده بود با چشمان سیاهش بهت زده به من نگاه می کرد: زارعی بالای زمین ردگیر قوس و قزح!
به کابین نگهدارنده خود مانند کودکی که سوار تاب است تکیه دادم و به دامنه کوهی که در مقابل آن بالا می رفت نگاه کردم. از جستجوی هوای مساعد برای اوج گرفتن دست کشیدم، این چیزی بود که وقتی کودک بودم و با بادبادک کاغذی خود روی چمن ها بازی می کردم رویای آن را می دیدم. در بخشی از رویا، پرواز سریع تر از عقاب و در بخشی دیگر آهسته تر از پروانه بود، نشانه یک دوستی ملایم و دلنشین با آسمان.
زیر پایم چمنزاری که برای نشستن از آن استفاده می کردم می پیچید. در کنار جاده همیشه عده ای می ایستادند تا پرواز گلایدرها را تماشا کنند. وقتی که به طرف چمن زار پیچیدم هنوز صد متر با زمین فاصله داشتم، شمردم پنج اتومبیل منتظر بودند و اتومبیل ششم هم برای توقف سرعت خود را کم می کرد.
به نظرم عجیب می آمد که کسی روی زمین متوجه ما بشود و به بالا نگاه کند. زندگی من در بالا در معرض عموم قرار گرفته بود. غیر از نمایش های هوایی، همیشه فکر کرده ام که موقع پرواز نامرئی هستم. ده دقیقه بعد از این که به درون هوا گام نهادم از آن خارج شدم. درست بالای چمنزار سرعت گلایدر را به صفر رساندم. ابتدا یک پایم را روی زمین گذاشتم و بعد پای دیگر را. چتر برای محافظت همچنان بالای سرم باز بود تا اینکه به سلامت به زمین رسیدم. بعد وقتی که دست بالابرهای عقب را پایین کشیدم به صورت پارچه ابریشمی شلوغ درآمد و مانند قطعه ابری رنگی در اطرافم روی زمین قرار گرفت.
بالای زمین سی جی و دیگران مانند نقطه هایی در آسمان دیده می شدند که همچنان مشغول پرواز بودند و در جستجوی هوای مساعد بودند تا بالاتر بروند و موفق شوند. جریان های متناوب هوای گرم را امتحان می کردند.
کتاب گریز از سرزمین امن اثر ریچارد باخ با ترجمهی داور آل محمد توسط نشر دارینوش به چاپ رسیده است.
- نویسنده: ریچارد باخ
- مترجم: داور آل محمد
- انتشارات: دارینوش
نظرات کاربران درباره کتاب گریز از سرزمین امن | ریچارد باخ
دیدگاه کاربران