کتاب خانم اسمیلا و حس برف نوشته پیتر هوگ با ترجمه سامگیس زندی در نشر نو به چاپ رسیده است.
داستان کتاب در مورد زنی به نام اسمیلا است که در سرزمین پدری اش، دانمارک، احساس غریبی می کند. او دنیای خودساخته ای دارد که همه چیز در آن به "یخ" ختم می شود. دنیایی که در زمین های منجمد سرزمین مادری اش، گرینلند، جا مانده است. قصه از آن جایی شکل می گیرد که یک پسر بچه شش ساله که تنها دوست اسمیلا است از پشت بام به پایین پرت می شود و می میرد. مرگ این پسربچه از نظر پلیس دانمارک یک حادثه تلقی می شود اما اسمیلا با دانشی که از یخ و برف دارد، ردپای کودک را بررسی می کند و به این نتیجه می رسد که این مرگ حادثه نبوده و یک جنایت پشت آن وجود دارد. فاش شدن این راز از طریق اسمیلا او را به دردسر می اندازد و تصمیم می گیرد به سرزمین یخ زده مورد علاقه اش برگردد اما در آن سرزمین نیز اتفاقات غیرقابل پیش بینی مختلفی در انتظار اوست. پیتر هوگ در نگارش رمان هایش سبک خاصی را دنبال نمی کند و به سبک های مختلفی گریز می زند اما اصولا تم مشترک همه داستان هایش پیامدهای نامطلوبی است که بر اثر پیشرفت تمدن گریبان گیر انسان می شود. او در این رمان تم جنایی - پلیسی را دنبال می کند و موضوعاتی پیرامون فرهنگ دوران پسااستعماری دانمارک را به تصویر می کشد. خانم اسمیلا و حس برف از زبان دانمارکی به فارسی برگردانده شده و تاکنون با اقبال بسیار خوبی نیز مواجه شده است.
برشی از متن کتاب
می توانی افسردگی ات را با چیزهای مختلفی بپوشانی. می توانی به یکی از آهنگ های ارگ باخ در کلیسای منجی ما گوش کنی یا می توانی گرد بی خیالی را با یک تیغ روی آینه جیبی یکجا جمع کنی و بعد با یک میله آن را به درون دماغت بکشی می توانی فریاد بکشی و کمک بخواهی مثلا در گوشی تلفن به این ترتیب لااقل می دانی که شنونده فریادت کیست. راه و رسم اروپایی است که آدم امیدوار باشد مشکلش را به نحوی حل خواهد کرد اما من راه و رسم گرینلندی را پیش می گیرم که باید تا اعماق ناخوشی فرو بروی و شکست را زیر ذرهبین بگذاری و سراپا چشم شوی در چنین وضعی که همه چیز مثل حال خراب است تونل سیاهی را جلوی چشمم می بینم داخلش می شوم لباس های قشنگم را از تنم در میاورم، لباس زیر، کلاه ایمنی و پاسپورت دانمارکی ام را از خودم دور می کنم و بعد به تاریکی قدم می گذارم. می دانم که قطار دارد از راه می رسد یک لوکوموتیو بخار سرب اندود که استرانسیوم 90 حمل می کند.می روم که با آن رو به رو شوم این کاملا برای من عملی است چون 37 ساله ام می دانم که درون تونل زیر چرخ ها ما بین ریل بند های چوبی کورسویی از روشنایی هست. صبح فردای کریسمس است چند روز است که به تدریج از دنیا دور شده ام حالا دارم برای ورود نهایی آماده می شوم باید هم همینطور شود چون تحت فرمان راون در آمده ام چون این سیاست را فریب داده ام چون نمی توانم پدرم را از فکرم بیرون کنم چون نمی دانم باید به مکانیک چه بگویم چون احساس می کنم هرگز شعورم بیش تر از این نخواهد شد. خودم را با نخوردن صبحانه آماده کردم به این ترتیب رویارویی سریع خواهد شد قفل می کنم روی یک صندلی بزرگ می نشینم و برای حال بدم دعا می کنم صبح فردای کریسمس اسمیلا در این جا تنهاست گرسنه، مقروض در حالی که باقی مردم در کنار خانواده شان دلبران شان قناری های شان نشسته اند هیچکس به اندازه من تنها نیست به نظر می رسد دعایم اثر کرده است خودم را جلوی تونلی احساس می کنم پیر، شکست خورده، تک و تنها. صدای زنگ در را می شنوم مکانیک است این را از طرز زنگ زدنش حدس می زنم محتاط و آزماینده مثل این است که زنگ درست روی جمجمه پیرزنی پیچ شده که او نمی خواهد مزاحم شود بعد از تشییع جنازه ایسایاس دیگر او را ندیده ام نمی خواستم به او فکر کنم بیرون می روم و زنگ را قطع می کنم و دوباره سر جایم می نشینم از دومین باری که فرار کرده بودم تصویری در ذهنم بیدار می شود موریتس آمد و مرا از تولی بازگرداند. روی یک زمین سیمانی سرباز ایستاده بودیم و باید 20 متر می رفتیم تا به هواپیما برسیم خاله ام گریه می کرد من تا جایی که می توانستم نفس های عمیق می کشیدم فکر می کردم با این کار میتوانم هوای روشن و خوش و شیرین را با خودم به دانمارک ببرم.
فهرست
شهر دریا یخ نامنامه
نویسنده: پیتر هوگ ترجمه: سامگیس زندی انتشارات: نشر نو
نظرات کاربران درباره کتاب خانم اسمیلا و حس برف - پیتر هوگ
دیدگاه کاربران