loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب عشق اول | ایوان تورگنیف و فئودور داستایوفسکی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

درباره‌ی کتاب عشق اول تورگنیف و داستایوفسکی

کتاب عشق اول اثر ایوان تورگنیف و فئودور داستایفسکی که سروش حبیبی آن را به فارسی ترجمه کرده توسط انتشارات فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است.

توسط انتشارات فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است. شخصیت‌های این داستان‌ها از عشق‌های اولیه‌شان می‌گویند. عشق‌های دوران نوجوانی که تا بزرگسالی در خاطرشان باقی مانده و ردی از خود در زندگی آن‌ها به جا گذاشته‌اند. سه داستان عاشقانه که تحت تأثیر شرایط فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی روسیه شکل می‌گیرند.

از ویژگی های مهم این رویداد احساسی و عاطفی در روایت های کتاب عشق اول، این است که فاصله ی سنی بین عاشق و معشوق بسیار زیاد بوده و در مواردی عشق نوجوان به یک زن متأهل، همین طور افرادی از طبقه بالای اقتصادی و اجتماعی که درگیر عشق با فردی از طبقه ی پایین می شوند. تضاد طبقاتی و اختلاف فاحش سنی چالش هایی را برای این افراد به وجود آورده که داستان را پر کشش و جذاب کرده است.

بخشی از کتاب عشق اول تورگنیف

صبح که برخاستم سرم درد می کرد. از هیجان شب پیش اثری نمانده بود. حیرتی دردناک و اندوهی عظیم جای آن را گرفته بود. انگاری در وجود من چیزی از جا کنده شده و نابود شده بود. لو شین چون مرا دید پرسید:

- چه خبر شده، به خرگوشی می مانید که یک تکه از مخش را بیرون آورده باشند.

سر صبحانه زیر چشمی گاه به پدرم و گاه به مادرم نگاه می کردم. پدرم مثل معمول آرام بود. مادرم نیز مثل معمول خون می خورد و دم نمی زد. من منتطر بودم که پدرم،چنان که گاهی پیش می آمد محبتش گل کند و دوستانه چیزکی به من بگوید... اما نوازش آبکی همه روزی اش را هم از من دریغ کرد. با خود گفتم، «یعنی خوبست همه چیز را با زیناییدا در میان بگذارم؟ ولی چه کاری است! همه چیز میان ما تمام شده!» به خانه اش رفتم. اما نه تنها اشاره ای به چیزی نکردم بلکه حتی فرصت صحبت عادی با او دست نداد. ولی انگاری دلم جز همین نمی خواست. پسر کوچک پرنسس، که نوجوان دوازده ساله ای بود، و در پطرز بورگ به مدرسه نظام می رفت برای گذراندن تعطیلات به نزد او آمده بود. زیناییدا،برادر کّش را فورا به من سپرد.

- بیایید، والودیای عزیز من ( اول بار بود که والودیا می خواند) این یک رفیق برای شما ! از قضا او هم والودییا ست. لطفا دوستش بدارید. او هنوز پسرک محجوبی است. اما دل پاکی دارد. با هم بروید گردش، نیسکو چنی را نشانش دهید. زیر بالش بگیرید. این کار را می کنی، مگر نه؟ می دانم که شما هم خیلی خوش قلبید. دو دستش را از راه دلجویی روی دو شانه ی من نهاد. من پاک دست و پای خود را گم کردم.آمدن این بچه مرا هم به کودکی مبدل کرده. من، بی آنکه چیزی بگویم به این نظامی بچه، که ساکت به من چشم دوخته بود نگاه می کردم. زیناییدا غش غش به خنده افتاد و ما را به طرف هم هل داد.

- خوب، بچه ها، روبوسی کنید دیگر!

ما روی هم را بوسیدیم. من از او پرسیدم:

- می خواهید برویم باغ؟

با صدای دو رگه ای، که صدای نوجوانان هم سن و سال او بود جواب داد :

- هر جور میل شماست قربان!

- زیناییدا بازبه خنده افتاد ...

من دیدم که هرگز در چهره ی او این گل فامی دل افروز را ندیده بودم. من و نوجوان نظامی رو به باغ نهادیم. در باغ ما یک تاب کهنه بود او را روی تخته ی تاب نشاندم و شروع کردم تابش دادن. او با اونیفورم نواش که از فاستونی زمختی بود و یراق های زرینه ی پهنی داشت طناب های تاب را محکم در دست گرفته بی حرکت نشسته تاب می خورد. به او گفتم:

- دست کم دگمه های یقه تان را باز کنید. سرفه ای کرد و گفت:

- نه، قربان، ما عادت داریم، عیبی ندارد قربان!

به خواهرش شباهت داشت، مخصوصا چشمانش بسیار به چشمان او می مانست. من از یک طرف دوست داشتم سرش را گرم کنم، طوری که به او خوش بگذرد و از طرفی بار اندوهی که در سینه داشتم بر دلم چنگ می زد و آن را خونین می کرد. در دل می گفتم:«حالا کودکی بیش نیستم. اما دیشب ...» جایی که شب گذشته چاقو از دستم افتاده بود به خاطر آوردم و آن را باز یافتم. رفیقم ان را از من گرفت و شاخه ای درشتی از بوته ای کند و از آن سوتی تراشید و شروع کرد به سوت زدن. اتللو هم با او همراهی کرد اما آن شب، زیناییلدا همین اتللو را در گوشه ای از باغ پیدا کرد و علت اندوه او را پرسید. و اتللو سر بر شانه او گذاشت و سخت گریست. اشکم به قدر ی شدید بود که  زیناییدا به وحشت افتاد.

مدام تکرار می کرد:

- چه تان است، چرا گریه می کنید، والودییا؟و چون دید که جوابش نمی دهم و همچنان اشک می ریزم به فکرش رسید که گونه های خیس از اشک مرا ببوسد. اما من از او روی گرداندم و در خلال هق هق گریه گفتم:

- من همه چیز را می دانم .چرا من را بازی دادید؟ چه احتیاجی به عشق من داشتید؟

زیناییدا گفت:

- من، والودیا، در حق شما خیلی مقصرم!و بعد دست ها در هم فشاران افزود:

- وای که چقدر گناهکارم! ...وای چقدر زشتی و سیاهی و گناه بر سینه من سنگینی می کند!... ولی حالا دیگر با شما بازی نمی کنم. دوستتان دارم. شما نمی توانید بدانید چرا و چطور!... حالا بگویید ببینم چه چیز است که می دانید؟

من چه می توانستم به او بگویم؟ جلوی من ایستاده بود و نگاهم می کرد. و من، همین که نگاهم می کرد سراپا بنده اش بودم...ربع ساعتی که گذشت و به اتفاق زیناییدا و برادرش مسابقه دو می دادیم ومن دیگر گریه نمی کردم،می خندیدم، گرچه پلک های باد کرده ام هنو ز از اشک پاک نبود.  زیناییدا روبان سرش را به جای کراوات دور گردنم بسته بود  ومن،  وقتی توانستم به زیناییدا برسم و کمرش را بگیرم از خوشحالی غش غش می خندیم. او هر چه می خواست با من می کرد.

 

فهرست

 

 

فهرست کتاب عشق اول؛ ترجمه‌ی سروش حبیبی

 

عشق اول/ ایوان تورگنیف

چند کلمه درباره این داستان

دلاور خردسال/ داستایفسکی

آسیا/ ایوان تورگنیف

چند سطری بر سبیل پیشگفتار

 

 

  • و دو داستان دیگر
  • نویسندگان: ایوان تورگنیف و فیودور داستایفسکی
  • مترجم: سروش حبیبی
  • انتشارات: فرهنگ معاصر

 

 


داستایوفسکی

درباره داستایوفسکی نویسنده کتاب کتاب عشق اول | ایوان تورگنیف و فئودور داستایوفسکی

فیودور داستایوفسکی نویسنده روسی قرن نوزدهم بود که در آثارش به عمق روح انسانی و مسائل اخلاقی پرداخت. آثار او، از جمله "جنایات و مکافات" و "برادران کارامازوف"، به بررسی تضادات انسانی، ایمان، و اختیار می‌پرداختند. ...

نظرات کاربران درباره کتاب عشق اول | ایوان تورگنیف و فئودور داستایوفسکی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب عشق اول | ایوان تورگنیف و فئودور داستایوفسکی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل