دربارهی کتاب جوان خام اثر فیودور داستایفسکی
کتاب جوان خام اثر فیودور داستایفسکی با ترجمهی رضا رضایی توسط نشر اختران به چاپ رسیده است. رمان جوان خام در سیزده فصل روایت میشود و در مورد مردی نویسنده است که از دورانِ جوانیاش میگوید. قصه را از پدر و مادر خود شروع میکند. دختری که رعیتزاده بود و مادرش در هنگام مرگ در آخرین لحظهها، او را به پسری جوان واربابزاده میسپارد.
مرد جوان که از طبقه بالاتری بود با دختر رابطه برقرار می کند و سپس عروسی می کنند. تنها شش ماه پس از ازدواج، کودک شان به دنیا می آید. همین اتفاق نقطه ابهام زندگی راوی داستان می شود. کودک بعد از بزرگ شدن داستان هایی در مورد والدین خود می شنود که او را سخت آزرده می کند و کم کم باعث می شود که او منزوی شود. در بزرگ سالی وقتی که برای تحصیل ازخانواده جدا میشود، تصمیم می گیرد تا هیچ کمکی را از جانب آن ها قبول نکند.
او برای کسب درآمد وارد زندگی پیر مردی می شود که اشراف زاده بود و نیاز به کمک داشت. بسیاری از کارهایش را کارمندانش انجام می دادند اما پس از مدتی گفت و گو و هم نشینی با پیرمرد، می فهمد که وجود او در آن خانه فقط برای سرگرمیِ پیر مرد بوده است. گرچه از شغل جدید خود آزرده خاطر می شود، اما از طرفی احساس می کند که به پیر مرد وابسته شده و انگار که عضوی ازخانواده اوست. در ادامه، در این خانه متوجه وقایع بسیار مشکوکی می شود که تصمیم می گیرد آن ها را پیگیری کند.
بخشی از کتاب جوان خام اثر فیودور داستایفسکی
واقعا هم احتیاجی نبود: ملاحظه ای عالی تر تمام احساس های جزئی را فرو بلعید و محرکی نیرومند مرا آماده هر پیشامدی کرد. با نوعی حالت خلسه بیرون آمدم. وقتی قدم در خیابان گذاشتم، آمادگی داشتم که با صدای بلند آواز بخوانم. موافق با حال من آفتاب بامدادی مطبوعی گسترده شده بود، مردم در آمد و شد بودند، سرو صدا بود، حرکت بود، خوشحالی بود، و ازدحام. آن زن تحقیرم نکرده بود؟ از چه کسی می توانستم آن نگاه و لبخند متکبرانه را ببینم و آنا به اعتراض، ولو اعتراض ابلهانه، بر نخیزم.
نوع اعتراض اهمیت نداشت. یک راست آمده بود تا به محض آن که بتواند، به من توهین کند، هر چندکه اصلا مرا تا آن وقت ندیده بود. از نظر او من « سفیر ور سیلوف» بودم و او در آن موقع، و تا مدت ها بعد، معتقد بود که ورسیلوف سرنوشت او را به چنگ گرفته و با استفاده از یک مدرک می تواند هر گاه اراده کند او را به خاک سیاه بنشاند، به هر حال، چنین گمان می کرد. نبرد مرگ و زندگی بود. و با این حال - من آزرده نشده بودم! بی احترامی شده بود ولی من احساسش نکردم. چه طور احساس کنم؟ خیلی هم بابت آن خوشحال بودم، با آن که به آن جا رفته بودم تا از او متنفر بشوم، حس کردم رفته رفته به او علاقه مند می شوم.
نمی دانم، ولی شاید عنکبوت از حشره ای که نشان می کند و به دامش می اندازد متنفر نباشد. حشره کوچک و عزیز! به نظرم شکارچی به طعمه اش علاقه مند می شود! یا دست کم ممکن است علاقه مند شود. اینک من دشمنم را دوست دارم. مثلا از این که او این قدر زیباست خوشحالم. خانم، خوشحالم که شما این قدر مغرور و با شکوهید.
اگر رام تر بودی این قدر لذت بخش نبود. به روی من دشنه کشیده ای - و منم که فاتحم. اگر واقعا به چهره ام زخم می زدی خشمگین نمی شدم. زیرا تو طعمهی منی، طعمهی من نه او . چه مجذوب کننده بود آن اندیشه ! بله، آگاهی مخفیانه از قدرت به مراتب شادی آفرین تر از تسلط آشکار است. اگر میلیونر بودم، به گمانم لذت بخش بود که با کهنه ترین لباس ها پرسه بزنم و مرا آدمی مفلوک و تقریبا گدا تصور کنند و برانند. صرف آگاهی از حقیقت کفایتم می کرد.
این گونه بود تعبیرم از اندیشه و شادمانی ام و هرچه که آن روز احساس می کردم. فقط اضافه کنم که در چیزی که نوشته ام سبکی بیش از حد دیده می شود اما در حقیقت، احساسم عمیق تر و پوشیده تر بود. شاید حتی الامکان هم خودم سنگین تر از کلمات و اعمالم هستم- خدا کند چنین باش!
اصلا این که به نوشتن پرداخته ام شاید خطا باشد. آن چه در درون آدم می ماند بی نهایت بیشتر از آن چیزی است که به صورت کلمات بیرون می آید. اندیشه شما، ولو شیطانی، وقتی در ذهن تان باقی است عمیق تر است، وقتی به قالب کلمات در می آید بی معناتر و پست تر می شود. یک بار ورسیلوف به من گفت که عکس این قضیه فقط در مورد آدم های نفرت انگیز صدق می کند، به آسانی دروغ می گویند، برایشان ساده است، اما من می کوشم کل حقیقت را بنویسم، و این بسیار دشوار است.
- نویسنده: فیودور داستایفسکی
- مترجم: رضا رضایی
- انتشارات: اختران
نظرات کاربران درباره کتاب جوان خام | فیودور داستایفسکی
دیدگاه کاربران