کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود به قلم رومن پوئرتولاس و ترجمه ابوالفضل الله دادی در انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
کتاب "سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود" رمانی بسیار جذاب و خواندنی می باشد که از سفر پر ماجرای مردی مرتاض برای مخاطب روایت می کند. شخصیت اصلی داستان، "آزاتاشاترو لاواش پاتل"، مردی میان سال با قدی بلند، درشت اندام و مرتاض از کشور هند است که قصد دارد در طول سفری دو روزه به سوی پاریس، به فروشگاه "آیکیا" مراجعه نموده و پس از خرید تختی میخی به کشورش بازگردد. وی همانند دیگر مرتاضان هندی، چندین حلقه در گوش ها و لب هایش دارد و سوراخ های ریزی نیز بر روی گونه های لاغرش دیده می شود. در واقع روایت داستان از ابتدای سفر او آغاز می گردد؛ هنگامی که مرتاض هندی به پاریس می رسد، سوار بر تاکسی شخصی به نام "گوستاو پالورد" شده و با بر زبان آوردن عبارت آیکیا به این مرد می فهماند که قصد دارد به کجا برود. ظاهر عجیب و غریب آزاتاشاترو و لحن بیگانه اش، توجه گوستاو را به سوی خود بر می انگیزد؛ از آن جایی که آیکیا چندین فروشگاه مختلف دارد از مسافر خود می پرسد که منظورش کدام فروشگاه است و او نیز در پاسخ به زبان انگلیسی به او می فهماند که برایش هیچ تفاوتی ندارد؛ همین مقصد، آغازگر اتفاقات پر فراز و نشیبی برای آزاتاشاترو شده و او را درگیر ماجراهایی مهیج و خواندنی می کند.
فهرست
مقدمه ی مترجم فرانسه بریتانیای کبیر اسپانیا ایتالیا لیبی فرانسه
برشی از متن کتاب
وقتی آژاتاشاترو لاواش پاتل هندی به فرانسه رسید، اولین کلمه ای که بر زبان آورد، کلمه ای سوئدی بود. این دیگر شاهکار است! آیکیا. وقتی در مرسدس قرمز قدیمی را بست و مثل بچه ای مودب دست هایش را روی زانوهای به هم چسبیده اش گذاشت و منتظر نشست، این کلمه را با صدایی آهسته تلفظ کرد. راننده تاکسی که مطمئن نبود حرف او را درست شنیده باشد، به سمت مسافرش برگشت؛ این کار پشتی چوبی صندلی اش را به صدا درآورد. در صندلی عقب ماشین مردی میانسال دید، بلندقد و زمخت و استخوانی مثل درخت، با صورتی تیره و سبیلی پرپشت. روی گونه های تکیده اش سوراخ های ریزی دیده می شد که عارضه آکنه خطرناکی بود. چندین حلقه در گوش ها و لب هایش داشت؛ انگار می خواست این اعضایش را پس از استفاده مثل زیپ ببندد. گوستاو پالورد که می دانست با تعریف کردن داستان این مسافر عجیب و غریب، راه حلی عالی برای درمان وراجی های بی پایان زنش پیدا کرده با خودش گفت: «عجب سیستم کاردرستی برای خودش ساخته!» کت مرد که از ابریشم خاکستری و براق بود و کراوات قرمزش که به خودش زحمت نداده بود آن را گره بزند و با سنجاقی نگهش داشته بود و پیراهن سفیدش که به طرز وحشتناکی چروکیده بود، نشان می داد چندین ساعت را در هواپیما گذرانده. اما عجیب بود که چمدان نداشت. راننده تاکسی نگاهی انداخت به دستار سفیدی که دور سر مسافرش پیچیده شده بود و با خودش گفت این مرد یا هندوست یا سرش بدجوری زخمی شده. البته چهره زمخت و سبیل پرپشتش بیشتر نشان می داد که هندوست. «گفتین آیکیا؟» مرد هندی بخش آخر کلمه را کشید و دوباره گفت: «آیکیا.» گوستاو که انگلیسی اش مثل سگی که می خواهد روی زمینِ پاتیناژ راه برود افتضاح بود، پرسید: «کدومش؟ اوم...?What Ikea» مسافر شانه هایش را بالا انداخت انگار می خواست بگوید برایش اهمیتی ندارد کدام. چیزهایی هم بر زبان آورد اما آنچه راننده شنید این بود: «منسناتبذتیذتیذستیلتاسلیاسیلب»، زنجیره ای مبهم از صداهای یکنواخت و غیرقابل فهم. به هر حال جدای از حرف های نامفهوم مسافر، اولین بار بود که گوستاو، در مدت سی سال کار، با مسافری روبه رو می شد که به محض پیاده شدن در ترمینال 2سی فرودگاه شارل دوگل از او می خواست به یک مبلمان فروشی برساندش. به خاطر هم نداشت آیکیا به تازگی هتل های زنجیره ای افتتاح کرده باشد. طی این سال ها درخواست های عجیب و غریبی از گوستاو شده بود اما این یکی دیگر نوبرش را آورده بود. اگر این مرد واقعاً از هند می آمد، باید مبلغ نسبتاً هنگفتی خرج کرده و هشت ساعت را در هواپیما گذرانده باشد فقط با این هدف که بیاید قفسه های سری بیلی و صندلی های مدل پوآنگ از آیکیا بخرد. آفرین! یا بهتر بود بگوید باورنکردنی است! باید این ملاقات را در دفتر طلایی اش بین اسم های دمیس روسس و آن نویسنده ای می نوشت که روزی به او افتخار داده و ماتحت مبارکشان را روی صندلی های پلنگی تاکسی اش گذاشته بودند و البته او حتما فراموش نمی کرد این داستان را سر میز شام برای همسرش تعریف کند. از آن جا که معمولاً چیزی برای گفتن نداشت، زنش که دهان گشادش هنوز مجهز به زیپی هندی نشده بود سر میز بی وقفه حرف می زد، در حالی که دخترشان پیام های پُر از غلط املایی برای جوانک هایی همسن خودش می فرستاد که حتی خواندن هم بلد نبودند. این وضعیت قرار بود با داستان این مسافر عجیب کمی تغییر کند. «باشه!» راننده تاکسی که سه آخر هفته اخیر را با زن و دخترش در راهروهای آبی و زرد فروشگاه سوئدی گذرانده بود تا برای کاروان خانوادگی جدیدشان مبل بخرد، به خوبی می دانست نزدیک ترین فروشگاه آیکیا به آن جا آیکیای شمال پاریس است که فقط 25/ 8 یورو برای مسافر خرج برمی دارد. بنابراین مسیر مخالف یعنی راه آیکیای جنوب پاریس را در پیش گرفت که سمت دیگرِ پایتخت و در فاصله چهل و پنج دقیقه ای از مکان فعلی شان قرار داشت. به هر حال این گردشگر فروشگاه آیکیا را می خواست و مشخص نکرده بود کدام یکی. علاوه بر این، کت ابریشمی و کراوات مرغوبش نشان می داد یک کارخانه دار بسیار ثروتمند هندی است. بنابراین چند ده یورو برایش چیزی نبود، نه؟ گوستاو که از تصمیمش راضی بود بلافاصله کرایه این مسیر را حساب...
نویسنده: رومن پوئرتولاس مترجم: ابوالفضل الله دادی انتشتارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود
دیدگاه کاربران