درباره کتاب لباس جدید امپراطور از مجموعه قصه های خوب دنیا
این اثر جلد دیگری از مجموعه کتاب هایی با عنوان " قصه های خوب دنیا " می باشد. این مجموعه کتاب ها نمونه هایی دلنشین و جذاب از گنجینه افسانه های ماندگار جهان می باشد. کودکان افسانه ها را دوست دارند، شاید به این علت که افسانه ها به دوران کودکی بشر تعلق دارند! " افسانه " به معنی قصه و حکایتی است که برای هدفی اخلاقی و تربیتی یا تنها سرگرم کردن ساخته اند. افسانه ها از بطن جامعه می رویند و رشد می کنند. در اغلب آن ها ماجراهای غیر واقعی و عجیب در کنار واقعیت های معمولی زندگی رخ می دهد.
این کتاب با کمک گرفتن از کلمات ساده و روان، سعی کرده است تا زبان داستان این افسانه ها را برای کودکان و نوجوانان ساده و قابل فهم کند. " لباس جدید امپراطور " داستان پادشاهی است که علاقه ی بسیاری به لباس جدید و نو داشت و همیشه دلش می خواست بهترین لباس ها و جدیدترین ها را به تن کند. تا اینکه یک روز دو مرد بدجنس برای دیدن پادشاه به قصر رفتند. آن ها از این ضعف پادشاه سوء استفاده کرده و به او می گویند که می خواهند با نخ های طلایی لباسی بسیار زیبا برای پادشاه ببافند که تاکنون هیچ کس لباسی به آن زیبایی ندیده باشد. پادشاه هم که علاقه ی بسیاری به لباس داشت دستور می دهد هر چقدر که آن ها نخ طلا می خواهند بهشان بدهند غافل از اینکه آن دو مرد حیله گر نقشه ای در سر داشتند...
این کتاب با زبان ساده، شیرین و تصاویری که مکمل مفهوم داستان است می تواند علاوه بر آشنایی کودکان و نوجوانان با افسانه های ماندگار، آن ها را برای مدتی سرگرم کند.
برشی از متن کتاب لباس جدید امپراطور
آن دو مرد پارچه باف نگاهی به یکدیگر انداختند و پوزخندی زدند و گفتند: ما مقدار زیادی نخ طلایی احتیاج داریم. پادشاه پاسخ داد: هر قدر نخ طلایی احتیاج داشته باشید در اختیارتان قرار خواهم داد. پارچه باف های بدجنس، نخ های طلایی را برداشته و درون کیف هایشان پنهان کردند. سپس نشستند و به دروغ مشغول بافتن آن پارچه جادویی شدند. یک شب پادشاه از روی کنجکاوی پیش آن ها رفت تا ببیند که کار بافتن پارچه جادویی چگونه پیش می رود، اما اثری از پارچه ندید.
به همین دلیل به وزیر خود گفت: تو بپرس ببین لباس جدید من حاضر شده است یا نه؟ پارچه باف ها سخت مشغول کار بودند. وزیر با خود فکر کرد: من که نمی توانم چیزی ببینم ولی می دانم که احمق نیستم. بنابر این با عجله پیش پادشاه برگشت تا بگوید که تاکنون در عمرش چنین پارچه زیبایی ندیده است. وقتی وزیر رفت پارچه بافها تا آنجا که می توانستند خندیدند و سپس نزد پادشاه رفتند. پارچه باف ها گفتند: وقت آن رسیده که از این پارچه بافته شده برای شما لباس بدوزیم، اما به نخ های طلای بیشتری احتیاج داریم. باز هم نخ ها را که گرفتند، مانند دفعه قبل آن ها را پنهان کردند. آن ها یک هفته تمام به دروغ پارچه را بریدند و دوختند، و بالاخره از پادشاه خواستند که لباس جدیدش را امتحان کند.
وقتی او لباسی را که نمی دید، پوشید، پارچه باف ها دور و بر پادشاه هیاهویی به راه انداختند و فریاد زدند: چقدر مناسب و برازنده ی شماست قربان! پادشاه برگشت و در آینه نگاهی به خودش انداخت. او نمی توانست لباس جدیدش را ببیند ولی اصلا نمی خواست به نظر بقیه احمق جلوه کند. بنابراین گفت.
نویسنده: اودری دالی تصویرگر: سالی لانگ انتشارات: پینه دوز
نظرات کاربران درباره کتاب لباس جدید امپراطور
دیدگاه کاربران