درباره کتاب خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟
کتاب "خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟" رمانی می باشد که حکایت زندگی دختری جوان را روایت می کند. شخصیت اصلی داستان، "لیلا"، دختری شانزده ساله با چشمان آبی و موهایی طلایی است. وی تنها فرزند خانواده اش بوده و در کنار "رجب" پدر آهنگر، "جمیله" مادر سخت گیر و هم چنین مادربزرگش در دهکده ای به نام "مرجان" روزگار می گذراند. دختر مذکور بر خلاف رابطه ی محدودش با مادر، ارتباط بسیار نزدیکی با پدر دارد. ماجرا از جایی آغاز می گردد که لیلا در خواب، گل سرخی روییده، در وسط دریاچه دیده و خود را همراه با پری ها در این مکان ساکن می بیند. پس از بیدار شدن، محتوای خواب خود را با خانواده اش در جریان می گذارد.
این موضوع آن ها را به شدت نگران کرده و مادر بزرگ با پافشاری های پی در پی، ابراز می کند که دخترک عاشق شده اما علی رغم اصرار های او، لیلا منکر عشقش می شود. در واقع، قضیه از این قرار می باشد که در یکی از روزها، هنگامی که طبق روال عادی، لیلا برای آوردن آب از چشمه به سمت خانه راهی بوده، با "ابراهیم"، پسری صاحب چشمانی زاغ با سبیل هایی پر پشت، رو به رو می گردد، که جهت تعمیر تریلی اش در کنار جاده توقف کرده است. لیلا در پی طلب آب از سوی این پسر، کوزه ی آبش را در اختیار او قرار می دهد. همین دیدار اولیه، موجب بروز عشقی بزرگ در قلب های این دختر و پسر گشته و آن ها را اسیر خود می نماید. ابراهیم از دختر می خواهد تا روزهای یک شنبه به این محل آمده و با یک دیگر ملاقات کنند. از سویی دیگر "بولود"، یکی از پسران روستا نیز به دختر قصه ابراز علاقه کرده و ماجراهایی پر فراز و نشیب را برای لیلا به وجود آورده و او را به دردسرهای بزرگی دچار می سازد.
برشی از متن کتاب خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟
لیلا کنار پنجره خوابیده بود و لبخندی که بر لب هایش نقش بسته بود نشان می داد که دارد خوابی شیرین می بیند. بیرون باد می وزید. باران می بارید سیاهی بیداد می کرد، اما او بی خبر از همه چیز در خوابی عمیق فرو رفته بود، خوابی که آن را نه سرفه های مادربزرگ که کمی آن طرف تر چرت می زد می توانست به هم بزند و نه نجوای پدر و مادرش در اتاق مجاور. آرام خوابیده بود بی آن که بداند یک روز، داستان زندگی اش خواب از چشم خیلی ها می گیرد. شبی از شب های خیس بهاری بود و او با این بهار شانزده بهار را می دید. لیلا دختر رجب آهنگر بود و اندام کشیده، چشم های آبی و گیسوان طلایی اش باعث شده بود که او زیبای دهکده ی مرجان باشد و ناخواسته داستان غم انگیزی را بیافریند، که تا دنیا دنیا ست سینه به سینه نقل شود. فردای آن شب بارانی، وقتی لیلا از خواب بیدار شد احساس کرد دنیا زیبا تر شده است، آن قدر زیبا که حتی فکرش را هم نمی توانست بکند. خورشید همان خورشید معمولی نبود و آواز خروسان دل نشین تر به گوش می رسید.
خواب دیده بود گل سرخی وسط دریاچه ی دهکده روییده است و او پای آن در عمق دریاچه با پری ها زندگی می کند: - مادر! من خواب یک گل سرخ بزرگ رو دیدم... به مادرش که او را بیدار کرده بود گفت، مادر حرف او را قطع کرد: - پاشو، پاشو دست و صورتت رو بشور و چایی رو دم کن! برای مادرش خواب او طبیعی بود. شور و شوق جوانی اش باید هم او را به طرف خواب های زیبا سوق می داد. لیلا بلند شد و پس از شستن دست و صورتش به آشپزخانه رفت. چای خشک را به قوری ریخت. شیر سماور را باز کرد و غرق خوابی شد که دیده بود. گل سرخی بزرگ آرام آرام از داخل آب بیرون می آمد. او کنار دریاچه محو تماشای آن بود. پری ها روی برگ ها و گلبرگ هایش نشسته بودند و آواز می خواندند. - ذلیل شده! حواست کجاس؟ با صدای مادر به خودش آمد. آب قوری داشت سر می رفت.
دست پاچه شیر سماور را بست. وقتی مادرش از خانه بیرون رفت بی آن که دامنش را بالا بزند به آب دریاچه زد و به طرف گل سرخ رفت. - زود باش لیلا! صدای مادرش را نشنید. پری ها به استقبالش امدند و او را با خود به ته دریاچه بردند. - استکانا یادت نره! از ته دریاچه داد زد: - چشم! حالا پری ها دورش جمع شده و او را تماشا می کردند. خیلی خوش حال بود از این که خودش را در جمع آن ها می دید. اصلا باور نمی کرد که روزی وارد دنیای آن ها شود. دنیای پری ها خیلی افسانه ای بود. دنیایی بود از نور و زلالی. آن ها در پای گل سرخی بزرگ وسط دریاچه زندگی می کردند. گل سرخی که می توانست در قصه ها وجود داشته باشد. طبق گفته های مادر بزرگ آن را یک غول غمگین تنها وسط دریاچه ...
نویسنده: رسول یونان انتشارات: امرود
نظرات کاربران درباره کتاب خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟
دیدگاه کاربران