درباره کتاب شیر و غار
این کتاب جلد دیگری از مجموعه ی " قصه های خوب دنیا " می باشد. این کتاب با کمک گرفتن از کلمات ساده و روان، سعی کرده است تا زبان داستان این افسانه ها را برای کودکان و نوجوانان ساده و قابل فهم کند. داستان آمده در این کتاب در رابطه با بچه شیری به نام " سیمها " می باشد. او در یک روز گرم تابستانی که به دیدن پسر عمویش " لئو " می رفت، در جنگل گم می شود. هوا بسیار گرم بود و او به شدت گرسنه بود.
سیمها خسته و گرسنه به داخل غاری می رود و با خود می گوید که حتما حیوانی که در این غار زندگی می کند به لانه ی خود باز می گردد و آن موقع من او را شکار می کنم. سیمها جوان تر از این بود که بداند غار محل زندگی روباه ها می باشد. در آن جا روباه بسزار باهوشی به نام " جک " زندگی می کرد که با دیدن شیر گرسنه که داخل غار مشغول چرت زدن بود، نقشه ای به ذهنش می رسد تا خود را از چنگال او نجات دهد ...
این کتاب با زبان ساده، شیرین و تصاویری که مکمل مفهوم داستان است می تواند علاوه بر آشنایی کودکان و نوجوانان با افسانه های ماندگار، آن ها را برای مدتی سرگرم کند..
برشی از متن کتاب شیر و غار
وقتی هیچ حیوانی به صدای غرشش جواب نداد، کمی ترسید. اما خیلی زود دل و جراتش را بدست آورد و دوباره غرشی کرد و با خود اندیشید: باید برای ناهار امروزم یک فکر اساسی بکنم. و شروع کرد به گشتن دور و اطرافش. خرناس می کشید و می غرید و در پی غذا اطرافش را می گشت. تا حیوانات دیگر صدای او را می شنیدند، یواشکی فرار می کردند و در سوراخی می خزیدند. دیگر از گرسنگی صدای شکمش هم در آمده بود و قار و قور می کرد. اما هیچ شکاری به چشم نمی خورد و او اصلا نمی دانست که کجا دارد می رود. درست همان موقع غاری به چشمش خورد. به نظر راحت و خنک می آمد و دنج بود؛ درست مناسب یک شیر خسته و گرسنه.
با خودش فکر کرد شاید آن جا حیوان کوچک و خوشمزه ای خوابیده باشد. سیمها به سرعت به سمت غار دوید. اما کسی آن جا نبود. ولی برگ های خشکیده و توده ی علف ها به او می گفت که حیوانی در آن جا زندگی می کند که ممکن است به زودی برگردد. او با خودش گفت: مهم نیست. آن قدر وقت دارم که چرت کوتاهی بزنم تا ناهارم با پای خودش بیاید و مرا صدا بزند. سیمها آن قدر جوان و ناپخته بود که نتواند تشخیص دهد که غارها لانه ی روباه ها هستند. تازه! روباه ها باهوش ترین حیوانات در جنگل هستند و روباهی به نام جک نیز باهوش ترین آن ها بود. او داشت به خانه می آمد که سیمها را درون غار و درازکش روی علف های خشک دید که داشت چرت می زد.
او از فاصله ای دور صدای شیر گرسنه را شنیده بود و می دانست که فقط یک شیر گرسنه در یک بعد از ظهر گرم می تواند دنبال شکار بگردد. جک در نزدیکی غار گلویش را صاف کرد. سیمها بیدار و آماده ی شکار شد. جک فریاد زد: سلام غار! من آمدم. غار..؟ سیمها دور و برش را نگاه کرد. حیوان دیگری جز او در غار نبود. یا شاید هم بود!...
نویسنده: کالپیش راتنا مترجم: مهسا طاهریان تصویرگر: آگانتاک انتشارات: پینه دوز
نظرات کاربران درباره کتاب شیر و غار
دیدگاه کاربران