کتاب جک و لوبیای سحرآمیز (افسانه های کهن) - 0
کتاب جک و لوبیای سحرآمیز (افسانه های کهن) - 1
کتاب جک و لوبیای سحرآمیز (افسانه های کهن) - 2
کتاب جک و لوبیای سحرآمیز (افسانه های کهن) - 3

کتاب جک و لوبیای سحرآمیز

افسانه های کهن
5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
comment
like
share
bookmark
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن
کتاب کشویی جک و لوبیای سحرآمیز | شهر قلم - 0
کتاب کشویی جک و لوبیای سحرآمیز | شهر قلم - 1

کتاب کشویی جک و لوبیای سحرآمیز

5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
comment
like
share
bookmark
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن
کتاب جک و لوبیای سحرآمیز - شهر قلم - 0
کتاب جک و لوبیای سحرآمیز - شهر قلم - 1

کتاب جک و لوبیای سحرآمیز

5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
comment
like
share
bookmark
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن
توضیحات محصول
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران

درباره کتاب جک و لوبیای سحر آمیز 

" جک " پسر تنبل و فقیری است که با مادرش زندگی می کند. آن ها هر روز فقیرتر می شدند. روزی مادرش گاوشان را به جک سپرد و از او خواست گاو را بفروشد. جک بین راه با قصابی برخورد کرد و گاو را در ازای چند دانه لوبیای سحر آمیز به قصاب داد. جک به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش از شدت عصبانیت دانه ها را از پنجره بیرون انداخت. صبح روز بعد جک بیدار شد و با ساقه لوبیایی مواجه شد که تا آسمان بالا رفته بود. او از ساقه ی لوبیا بالا رفت و در آن جا پیرزنی را دید که نامش را می دانست. او به جک گفت آنجا متعلق به غولی است که تمام دارایی پدر جک را دزدیده است. جک به راه افتاد و به قلعه ای که غول در آن جا زندگی می کرد رسید. همسر غول او را به خانه اشان برد و به او غذا داد. ناگهان غول از راه رسید و بوی آدمیزاد را حس کرد و ...

 

برشی از متن کتاب جک و لوبیای سحر آمیز 

نزدیک غروب بود که جک به قلعه ای رسید. در زد و زنی در را باز کرد. جک گفت: " من خسته و گرسنه ام. آیا برای امشب مقداری غذا و جایی برای خواب به من می دهید؟ " زن گفت: " آه... پسرک بیچاره! شوهر من غول است و آدم ها را می خورد. او مطمعنا تو را پیدا کرده و برای شامش لقمه ی چربت می کند. جک از شنیدن این حرف خیلی ترسید اما خسته تر از آن بود که بتواند حتی یک قدم دیگر بردارد. بنابراین از زن خواهش کرد تا او را به داخل راه بدهد. بالاخره همسر غول قبول کرد که و او را به آشپزخانه اش برد و غذای خوبی برایش آماده کرد. جک تازه غذایش را تمام کرده بود که، دید زمین از قدم های محکم و سنگینی دارد می لرزد. سه ضربه بلند به در خورد.

غول به خانه برگشته بود. قلب جک شروع کرد به تپیدن. همسر غول هم از ترس شروع کرد به لرزیدن. او جک را توی اجاق که خوشبختانه خاموش و سرد بود، جا داد و رفت تا در را برای شوهرش باز کند. غول آمد و در آشپزخانه ایستاد و اطراف را نگاه کرد. بویی کشید و گفت: " بوی آدمیزاد می آید. زنده یا مرده برای من فرقی ندارد، استخوان هایش را آسیاب می کنم و از آن نان درست می کنم. " همسر غول گفت: " اشتباه می کنی و داری خواب می بینی.

 

خرید کتاب جک و لوبیای سحر آمیز

کتاب جک و لوبیای سحر آمیز از انتشارات پینه دوز و شهر قلم به چاپ رسیده است. برای خرید کتاب جک و لوبیای سحرآمیز به کتابانه مراجعه فرمائید.























نظرات کاربران درباره کتاب جک و لوبیای سحرآمیز