معرفی کتاب کتابخانهی ارواح
اگر از مطالعه در مورد ارواح و مسایل مربوط به آن هیجان زده شده و از آن لذت می برید، خواندن این کتاب پیشنهاد خوبی برای شماست. در این کتاب داستان پسری به نام سایمون سانتیاگو را می خوانیم که در نه سالگی بر اثر تصادف قطار پدر و مادر خود را از دست داده و مجبور می شود برای ادامه ی زندگی به خانه ی عموی خود نقل مکان کند.
سایمون، از کودکی متوجه می شود که قدرت عجیب و خارق العاده ای داشته و میتواند موجوداتی را ببیند و با آن ها ارتباط برقرار کند که انسان های عادی از آن برخوردار نیستند؛ او تا هشت سالگی می تواند قدرت خود را شناخته و مورد کنترل قرار دهد.
حالا با وارد شدن به خانه ی عمو مونتی، و شروع یک زندگی جدید در کنار او، متوجه می شود عمویش به کار احضار ارواح علاقه مند است، طوری که تمام خانه اش پر از ابزار و ادوات مربوط به این کار است. او سعی می کند نیروی خود را از عمویش پنهان کند ولی طی حادثه ، عمو مونتی از راز او آگاه شده و شروع به سو استفاده از او و نیرویش می کند...
برشی از متن کتاب کتابخانهی ارواح
ما چند ثانیه ای آنجا ایستادیم و به ساعت شماطه دار قدیمی نگاه کردیم که سر ساعت دوازده، به جای پرنده، یک روح از آن بیرون می آمد و به جای جیک جیک هووو می کرد. فقط چند ساعت دیگر وقت داشتم تا قبل از اینکه مونتی برگردد و داد و بیداد کند، خودم را به هتل برسانم، البته اگر تا آن موقع برمیگشت. جید توضیح داد: (( امرسون صاحب مغازه است و تاریخ شناس شهر. )) بعد شروع کرد به کوبیدن روی سنگی که نزدیک آبنبات چوبی های شبح شکل قرار داشت.
اول صدای غرغر مانند و عصبانی و بعد هم مردی غول پیکر، تقریبا به بزرگی یک پا گنده، از دری که پرده ی آویز داشت، بیرون آمد. وقتی دید ما جلوی پیشخان ایستاده ایم، نگاه تلخ و آزرده از چهره ی ریش سفیدش ناپدید شد و جای خود را به لبخندی برای خوش آمد گویی داد. آشنا به نظر می رسید؛ انگار او را جایی دیده بودم، اما یادم نمیآمد کجا. شاید در جریان تحقیقاتم درباره ی کتابخانه ی عمومی چیلدرمس دیده بودمش؟ بله، همین بود.
نگاهش را از من برداشت و به جید دوخت. ((جید مدن! چند وقتی میشه ندیدمت .. این پسر جوون کیه؟ من همه آدمای این شهر و سگاشون رو می شناسم و تا حالا چشمم به تو نیفتاده. )) نگاهش را از جید برداشت و به من دوخت و چشمش را باریک کرد، انگار که بخواهد دقیقتر من را ببیند. او هم یک روح زبان بود.
با صدای ذهنی ام گفتم: ((من سایمون سانتیاگو ام. )) او که انتظار چنین حرکتی را نداشت، قدمی به عقب برداشت. مرد غول پیکر گفت: (( به سوغاتی فروشی شهر ارواح خوش اومدی سایمون سانتیاگو.)) جید نگاهش را سمت ما چرخاند. دستهایش را به سینه زد و گفت: ((اینجا چه خبره؟)) به او گفتم: (( اون مثل منه. می تونه با روح ها حرف بزنه.)) راستش، از این که کسی مثل خودم کنارم بود، احساس امنیت می کردم. اما آن قدری که دوست داشتم این اتفاق نمی افتاد.
حس خوبی بود که بدانم آدم های دیگری هم مثل من وجود دارند؛ باعث می شد کمتر از حالا احساس تنهایی کنم. امرسون روی پیشخان خم شد و به و لبخندی به ما زد: (( خب، چیکار می تونم براتون بکنم؟ )) نمی دانستم چطور آن را انجام دهم. چگونه باید به یک نفر گفت دقیقاً در کتابخانه ی محلتان، یک دریچه به جهان دیگر، جا خوش کرده است؟ به این آسانی که به نظر میآید نیست.
سریع برای جدید تکان دادم تا جلو برود و حرف بزند. من در توضیح دادن مسائل خیلی خوب نبودم، به خصوص چیزهای عجیب و غریبی مثل این. جید گفت: ((قضیه کتابخونه ست. خانم فری استون، سایمون و عموش رو استخدام کرده تا از شر روح ها خلاص بشیم و ما تازه فهمیدیم که این کار به این آسونی که فکر میکردیم نیست...
- نویسنده: ریچارد دنی
- مترجم: مشهود غفارکنی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب کتابخانهی ارواح
دیدگاه کاربران