درباره کتاب اول عاشقی
"اول عاشقی" رمانی جذاب و خواندنی است که از زندگی شخصیت اصلی داستان یعنی "استلا" سخن می گوید. داستان از جایی شروع می شود که "استلا " پس از به پایان رسیدن مراسم عروسی دوست صمیمی اش کلارا، جهت بازگشت به خانه سوار هواپیما شده و کنار مرد غریبه ای به نام جیسون می نشیند و در طول پرواز با او هم صحبت شده و همین موضوع زمینه ی آشنایی و علاقه مندی آن ها به یک دیگر را فراهم می کند. پس از گذشت مدت زمانی از این رابطه، با یک دیگر ازدواج کرده و صاحب دختری به نام آوا می شوند.
به منظور امرار معاش و گذراندن زندگی، جیسون به شغل گچ کاری ساختمان و "استلا " به پرستاری مشغول می شود و در ساعاتی که هیچ یک از آن ها در خانه حضور ندارند، آوا را به مهدکودکی در نزدیکی خانه می سپارند؛ زندگی برای آن ها همواره بسیار ساده، آرام و مطابق روال عادی می گذرد تا این که روزی از روزها سرو کله ی مردی به نام پفیستر در زندگی شان پیدا می شود و برای "استلا " مزاحمت های گاه و بی گاه ایجاد کرده و زندگی زناشویی اش را دچار بحران های شدیدی می کند و او را به دردسر بزرگی می اندازد که در طی داستان به زیبایی توسط مولف روایت می گردد. "هرمان" با بکارگیری عبارات ساده و روان به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار کرده و او را تا پایان کتاب با خود همراه می کند.
برشی از متن کتاب اول عاشقی
ستلا گوشی را کمی از خودش دور نگه می دارد. مرد دارد شوخی می کند؟ کمی تردید دارد که درست متوجه شده باشد. مرد بیرون از خانه ایستاده، اندکی به طرف میکروفن دستگاه در باز کن خم شده و منتظر جواب است. گفته اش را دیگر تکرار نمی کند. دوباره نمی گوید، استلا درست متوجه شده. پس گوشی را محکم می گیرد و بلند و واضح می گوید من وقت ندارم. نمی شه. می فهمین چی میگم؟ما نمی تونیم با هم صحبت کنیم، یعنی من اصلا وقت ندارم، اصلا. مرد جحلوی خانه می گوید حیف. پس باشه. شاید یه دفعه ی دیگه. قد راست می کند و دوباره نگاهی به در ورودی خانه می اندازد. واضح و آشکار به پنجره ای که پشتش -استلا فکر می کند - نمی تواند زن را ببیند، اما ظاهرا حدسش را می زند.
مرد لحظه ای بدون عکس العملی در جا می ماند، دستش را بالا می آورد مثل این که سلام بدهد، یا شاید هم به معنی دیگری. بعد رو برمی گرداند و از نرده ها دور می شود، سمت انتهای خیابان. استلا دیگر نمی تواند ببیندش. گوشی را سر جایش روی دیوار آویزان می کند و گیج می زند از راهرو به اتاق جیسون. اتاق جیسون خنک است و کمی متروک، خیلی مانوس، کاملا بی ربط به آن مسئله ای که باعث شده تا استلا گیج بخورد و به این جا بیاید. صندلی جیسون را می زند کنار و می رود کنار پنجره، بی اختیار، بی خود سه مداد و یک برگ کاغذ را ار روی میز تحریر می زند کنار و از کارش وحشت می کند، خم می شود و به خیابان نگاه می کند، مرد نبش خیابان ایستاده، نبش زمین شان و پشتش به خانه است، همین جا ایستاده. نگاه می کند به این طرف، و آن طرف. سمت چپ خنه هایی اند شبیه همین. سمت راست جنگل، این خیابان وصل می شود به خیابان اصلی، انتهای خیابان رفت و آمد اتومبیل ها دیگر شروع می شود. اتومبیل هایی که از چپ به راست می رانند.
آدم های دیگر. مرد ایستاده سر نبش سیگاری می پیچد. ببین چی همراهش آورده - توتون. با خودش توتون دارد و کاغذ سیگار، از جیب کتش بیرون می آورد. آهسته و با احتیاط سیگار را می پیچد، شاید هم ناشیانه، شاید هم دست هایش می لرزد، نمی شود تشخیص داد، استلا به هر حال کمی لرزش گرفته. مرد با فندک سیگاری را روشن می کند و پک می زند. کمی طول می کشد. استلا سیگار کشیدنش را نگاه می کند. بین شان زمان کش می آید. استلا فکر می کند نباید نگاه کند اما نمی تواند نگاه نکند. نگاه می کند، می بیند که مرد چطور نفس می کشد. سیگار را روی پیاده رو خاموش می کند دست ها را توی جیب شلوارش می کند، راه می افتد، از کنار جنگل به طرف خیابان اصلی می رود. تا این که دیگر دیده نمی شود، بعدا استلا فکر خواهد کرد ک هاین کار دیگر زیادی بود. از پنجره می رود کنار و نفس بلندی می کشد. مدادها و کاغذ را بر می دارد و دوباره می گذارد روی میز تحریر، صندلی را ...
نویسنده: یودیت هرمان مترجم: محمود حسینی زاد انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب اول عاشقی | بودیت هرمان
دیدگاه کاربران