معرفی کتاب تاریخ اعماق زمین 3 (گریگور و نفرین خونگرم ها)
زمانی که " گریگور " سرزمین " ریگی لیا " را در آخرین باری که به آنجا رفته بود به مقصد خانه ترک کرد، " نریسا " ملکه ی ریگی لیا کاغذ لوله شده ای را در جیب او گذاشت که همان پیشگویی خون بود و تمام کلماتش به طور برعکس نوشته شده و برای خواندنش باید آن را جلوی آینه می گرفت.
گریگور پس از بازگشت به خانه بارها جملات آن را خوانده بود ولی از معنای آن ها چیزی درک نمی کرد. مادر گریگور استفاده از رختشورخانه را قدغن کرده بود و خانواده برای استفاده از ماشین های لباسشویی به ساختمان دیگری می رفتند تا دیگر گریگور به سوراخی که در زیر زمین رختشورخانه وجود داشت دسترسی نداشته باشد، اما پدر که می داند پسرش در انتظار نامه ای از ریگی لیا است هر از چندگاهی سری به آن جا زده تا مطمئن شود پیغام جدیدی ارسال نشده است.
روزی گریگور برای کمک به خانم " کرمسی " که همسایه شان است، می رود و او از گریگور می خواهد تا لباس هایش را به رختشورخانه ببرد و در ماشین های لباسشویی بریزد.
در همین زمان است که گریگور متوجه پیغام جدیدی از طرف " ویکوس " می شود که از او خواسته تا به زودی همدیگر را ببینند. گریگور پدرش را از این موضوع مطلع می کند و با هم به پارکی می روند که یکی دیگر از ورودی های دنیای زیر زمینی در آن جا قرار دارد و پس از ورود با صحنه ی عجیبی رو به رو می شوند و ... .
مجموعه ی تخیلی " تاریخ اعماق زمین " به زندگی در زیر شهر نیویورک و اعماق زمین می پردازد که سرزمین " ریگی لیا " درآن جا وجود دارد و به وسیله ی انسان هایی در قرن هفدهم میلادی ساخته شده است.
در این سرزمین همه چیز غیرعادی است، موش های غول پیکری در آن زندگی می کند و همه ی حیوانات آن جا می توانند حرف بزنند. " نریسا " ملکه ی فعلی ریگی لیا نوجوانی است که می تواند اتفاقات آینده را ببیند و گریگور پسری که به همراه پدر و مادر و دو خواهر کوچکترش، با وجود سختی های فراوان و مشکلات مالی شدید در کنار هم زندگی می کنند، توانسته است از راه سوراخی که در گوشه ی رختشورخانه ی مجتمع آپارتمانی شان قرار دارد به سرزمین ریگی لیا سفر کند و اتفاقات فراوانی را رقم بزند.
برشی از متن کتاب تاریخ اعماق زمین 3 (گریگور و نفرین خونگرم ها)
همین طور که گریگور داشت از خودش می پرسید که جرأت این را دارد که وارد آن جنگل با آن گیاهان مرگبارش بشود یا نه، همنت مشغول رو به راه کردن جنبه های مادی سفر شد.
اول از همه نور بود. ریگی لیایی ها به جای مشعل های معمول شان با آن شعله های آزاد، فانوس های شیشه ای دسته داری آماده کردند. فانوس ها با سوختی که بی رنگ بود و بوی کمی شیرینی داشت پر شده بودند و فتیله ای هم داشتند. این طوری تا وقتی که روی زمین نمی افتادند، آتش شان به هیچ گیاهی صدمه نمی زد.
باتری های چراغ قوه گریگور همین که او داشت فانوسش را روشن می کرد، تمام شدند. برایش خیلی عجیب بود اما هنوز می توانست اطرافش را ببیند! البته نه خیلی خوب، نه مثل این که توی نور روز باشد، اما روشنایی آن قدری بود که می توانست سایه گیاه های دوروبر خودش را تشخیص دهد.
با این که آتش گیاه خاموش شده بود، چراغ قوه اش از کار افتاده بود و فانوس ها را هنوز روشن نکرده بودند، تمام جنگل را می شد دید. او فانوسش را پایین گذاشت و رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد. منبع نور کجا بود؟ به نظر می رسید که روشنایی از خود زمین می آید. در بالا روشنایی ضعیف تر بود و در یکی دو متری زمین دیگر کاملا از بین می رفت و به تاریکی مطلق می رسید. او به نقطه ای رفت که به نظر روشنایی از همه جا بیشتر بود و رود باریک اما عمیقی را پیدا کرد.
تشعشعاتی از نور در کف رودخانه بالا و پایین می پریدند. او چیزی مثل این را قبلا در سرزمین خزنده ها هم دیده بود؛ رودی که فواره های آتشفشانی کوچکی از کف آن بیرون می آمد؛، اما آن ها به اندازه چیزی که حالا جلوی رویش بود، بزرگ و پرحرکت نبودند. دستش را توی رود فرو برد و عبور جریان آب گرم راحس کرد.
صدای ریپرد را از پشت سرش شنید که گفت: «صدها رود مثل این از توی جنگل رد می شن. بالا سرشو واینستا، ازشون آب نخور و انگشت هات رو به عنوان طعمه نفرست توشون.» گریگور همین که یک ردیف دندان تیز دوروبر انگشتانش پیدا شد، تندی دستش را بیرون کشید.
بعد چند قدم از کنار رود عقب رفت و پرسید: «اون چی بود؟» ریپرد گفت: «یه چیزی که فکر می کنه تو خوشمزه ای.» گریگور پرسید: «برای همین نمی شه از این آب خورد؟ خطرناکه اگه آدم بخواد ازشون آب برداره؟» ریپرد گفت: «نه، این آب مسمومه. بخوریش مردی.» گریگور بلافاصله پیش تمپ رفت تا به او بگوید که این رودها خیلی خطرناکند و او باید بوتز را از آن ها دور نگه دارد. تمپ حرفش را پذیرفت و گفت: «رود بد.»
اما همین که گریگور به بوتز گفت که نزدیک آب نرود، او مشتاقانه شروع کرد دوروبرش را نگاه کردن، و همین که رود را دید جیغ کشید: «آب؟ بریم شنا؟» گریگور دنبال او رفت و بازویش را گرفت. «نه! شنا نه! آب بده بوتز! به آب دست نمی زنی!» آن قدر لحنش تند بود که گوشه لب های بوتز پایین آمد و چشمانش از اشک پر شد. گریگور او را بغل کرد و گفت: «هی، هی، هیچی نیست، گریه نکن. فقط این جا نزدیک آب نرو باشه؟ آخه ... آخه آبش خیلی داغه.» ...
نویسنده: سوزان کالینز مترجم: عاطفه احمدی انتشارات: ویدا
نظرات کاربران درباره کتاب تاریخ اعماق زمین 3
دیدگاه کاربران