مجموعه ی همه ی پرسش های اشتباه اثر لمونی اسنیکت و تصویرگری ست با ترجمه ی آنیتا یارمحمدی از سوی نشر هوپا به چاپ رسیده است.
مجموعه ی فوق شامل چهار جلد رمان پرهیجان و جذاب، با عنوان های "کیه این وقت شب؟"، "آخرین بار کی دیدیش؟"، "الان نباید مدرسه باشی؟" و "مگه امشب چه فرقی با بقیه شب ها داره؟" برای نوجوانان و جوانان تالیف شده است. شخصیت های اصلی همه ی داستان ها خانم کاراگاهی به نام اس. تئودور مارکسون و دستیار نوجوانش، لمونی اسنیکت هستند. در جلد اول لمونی برای گذراندن دوره ی کارآموزی پیش مارکسون می رود و آن ها به اتفاق هم به شهر لکه ی ابر می روند و ماجرای دزدیده شدن مجسمه ی عتیقه و قیمتی را پیگیری می کنند. در جلد دوم دختر خانواده ی ثروتمندی ناپدید شده، پدر و مادر دختر که صاحب کارخانه ی جوهر سازی شهر لکه ی ابر هستند به محض گم شدن دخترشان دچار فراموشی می شوند. این موضوع از نظر لمونی بسیار مشکوک است. او با قرار دادن شواهد موجود در کنار هم متوجه می شود دختر توسط فردی شرور به نام هنگفایر دزدیده شده. همچنین ارتباط هایی بین ربوده شدن دختر و پرونده ی گم شدن مجسمه در ماجرای قبلی می یابد. در جلد سوم بچه های مدرسه ای یکی پس از دیگری ناپدید می شوند، مارکسون به همراه دستیار جوانش پیگیر ماجرا شده و لمونی با شم کاراگاهی اش حدس هایی می زند و باز هم ردپاهای از هنگفایر شرور می یابد. در جلد چهارم لمونی مخفیانه خود را به قطار حمل زندانیان می رساند تا شاید هنگفایر را بین زندانی ها بیابد. در این بین لمونی متوجه می شود که یک نفر در واگن زندانی ها به قتل رسیده است. آیا این قتل هم به هنگفایر مربوط می شود؟ ... مارکسون و لمونی ابتدای هر داستان برای حل پرونده و به دست آوردن سرنخ، شواهدشان را با هم بررسی کرده و تعدادی پرسش مطرح می کنند که بعد از پایان ماجرا متوجه می شوند که روند پرسش های مطرح شده اشتباه بوده و باید از سرنخ دیگری پرونده را پیگیری می کردند. این مجموعه انتخابی مناسب برای بچه های علاقه مند به معماهای پلیسی و ماجراهای هیجان انگیز است.
برشی از متن کتاب
احتمالاً آن فانوس دریایی در حاشیه لکهی دریا کنار حالا به چشم آدمها چیزی مثل چرخ پنجم بود. روزگاری از بالای صخره به امواج دریا تسلط داشت، ولی از وقتی دریا را خشکانده بودند، آن پایین فقط تعدادی چاه جوهر و گسترهی وسیع و شبح وارِ جنگل جلبک به چشم میخورد. دیگر هیچ کشتی ای نمی توانست از آنجا بگذرد و در نتیجه نیازی هم به نور هدایتگر فانوس دریایی نبود. از سوی دیگر فانوس دریایی زمانی مرکز اصلی تنها روزنامهی لکهی دریا بود: فانوس لکه، ولی دیگر نه جوهری برای چاپ روزنامه مانده بود و نه مردمی که بخواهند آن را بخوانند. اما فانوس دریایی چرخ پنجم نبود، چون کسی در آن زندگی می کرد که هنوز روزنامه نگاری ماهر به حساب میآمد، هرچند که فانوس لکه دیگر منتشر نمی شد. اسمش ماکسی مالاهان بود و با هم دوست بودیم. البته وقتی در را به رویم باز کرد، چندان دوستانه به نظر نمی رسید. گفتم: "چه خبر ماکسی؟" ماکسی از زیر کلاه لبه دارش که آن هم اخمو به نظر می رسید، بهم اخم کرد. گفت: "لمونی اسنیکت!" خیلی خوب است که اسم آدم را کامل بگویند، البته غیر از وقتی که با این جمله تمام می شود: "خیلی ازت شاکی ام!" گفتم: "می دونم خیلی وقته بهت سر نزدهم ماکسی!" ماکسی گفت: "حوصلهم سر رفته بود. می دونی که دیگه آدم های زیادی به سن و سال ما توی شهر نموندهن." گفتم: "ناراحت نشو. عوضش یه چیزی فهمیدم که مطمئنم برات جالبه." ماکسی گفت: "اگه به اون دختره که مجسمه رو برداشت مربوط می شه. هیچ علاقهای به شنیدنش ندارم." ماکسی در معمای قبلی کمکم کرده بود و فرار الینگتون فینت با دیوِ وزوزو را دیده بود، بدون آن که اسمش را بیاورم و بدون آنکه بدانم اشتباه می کنم، گفتم: "ربطی به اون نداره." ماکسی همچنان اخم کرده بود، ولی پیدا بود دارد کوتاه میآید. "خب؟" "من دنبال دختر خانوادهی نایت می گردم." ما کسی گفت: "تو و همه مردم شهر. آره اون آگهی ها رو همه جا دیدهم." گفتم: "این پرونده رو به من و تئودورا دادهن، ولی به کمکت احتیاج دارم." ماکسی متفکرانه نگاهم کرد. می توانستم ماشین تحریرش را که در محفظه اش تا شده بود، پشت سرش ببینم. عادت داشت این ماشین تحریر دم دستسش باشد و تمام اتفاقها را بنویسد. میدانستم کنجکاوی اش دربارهی ماجراهای شهر می گذارد من را به خانه راه بدهد و درست فکر می کردم. قبل از آنکه بروم تو، برادران بلروفون را صدا کردم و ازشان خواستم اگر اشکالی ندارد، منتظرم بمانند. گفتند مشکلی نیست، تا وقتی بهشان انعام میدهم، آن ها هم من را سوار ماشینشان می کنند. بهشان گفتم البته. انعامی که برای رساندنم تا فانوس دریایی داده بودم، دربارهی کتاب های جعلی همان نویسنده بود که دیگران به اسم او می نوشتند. انعام بیات شده ای بود که قبلا به جیک هیکس هم داده بودمش، اما فعلا جز این چیزی در چنته نداشتم. دنبال ماکسی تا آشپزخانه رفتم. یک قوری قهوه روی اجاق می جوشید و فهمیدم پدرش همان نزدیکی هاست، ولی ماکسی حرفی از...
نویسنده: لمونی اسنیکت تصویرگر: ست مترجم: آنیتا یار محمدی انتشارت: هوپا
نظرات کاربران درباره مجموعه کتاب همه پرسش های اشتباه - هوپا (4 جلدی - قابدار)
دیدگاه کاربران