معرفی کتاب تکه های گمشده اثر هدر گودنکاف
"تکه های گمشده" رمانی جذاب و خواندنی است که داستانی زیبا و رمزآلود را برای مخاطب روایت می کند. شخصیت اصلی قصه مردی به نام "جک" می باشد که موهایی جو گندمی و پاهایی کشیده و لاغر دارد. وی دوران کودکی را در کنار پدرش، "جان" و مادرش، "لیدیا" و هم چنین خواهر کوچکش "امی" در خانه ای سرشار از خوشبختی و آرامش سپری می کند، تا این که در سن 15 سالگی، والدین خود را در یک تصادف وحشتناک از دست می دهد.
بعد از این واقعه ی دردناک، جک و امی نزد عمه "جولیا" و عمو "هال"، شوهر عمه شان رفته و در کنار آن ها روزگار می گذرانند. سال ها بعد، جک که دیگر مردی بالغ شده و فیزیوتراپی خبره است آن ها را ترک کرده و به "لارکسپر" نقل مکان می کند. وی در آن جا به یکی از بیمارانش به نام "سارا" علاقه مند شده و با او پیمان زناشویی می بندد. حاصل این ازدواج دخترانی دوقلو به نام های "الیزابت" و "اما" هستند. سال ها از پی هم می گذرد و داستان زندگی و کودکی جک برای همسرش سارا همانند یک راز مبهم باقی می ماند؛ چرا که هر گاه سارا با تلاش فراوان چیزی از گذشته ی شوهرش جویا می شود، جک از موضوع طفره رفته و از بازگو کردن آن فرار می کند.
تا این که اتفاق غیر منتظره ای رخ می دهد و جک را به سوی سرزمین کودکی اش کشانده و موجب یادآوری خاطراتی تلخ و سر به مهر می گردد و ماجراهایی پر کشش و جذاب را خلق می کند. محتوای داستان به حدی جذاب است که خواننده را مشتاقانه تا پایان با خویش همراه می سازد.
برشی از متن کتاب تکه های گمشده
1958 لیدیا از پنجر ی آشپزخانه به بیرون خیره شده بود، آفتاب روشن ماه می شاخه های پیچ پیچ شبنم زده ی سیب زمینی های شیرینی را که مثل آبشار از قاب پنجر ی درست آن طرف توری آویزان شده بودند درخشان کرده بود. ساعت نزدیک هفت و سی دقیقه بود، حالا دیگر جک پانزده ساله و امی یازده ساله سوار اتوبوس شده بودند که مسیر چهل دقیقهای را طی کنند و به مدرسه بروند. این آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلات تابستانی بود. لیدیا باید غذای مخصوصی تهیه می کرد تا این مناسبت را جشن بگیرند؛ وافل هایی با توت فرنگی و خامه ی تازه زده شده؛ لیموناد تزئین شده با نعناع هایی که از گلدان های پشت پنجره می چید. بیرون، گری، سگ خاکستری چشم نقره ای خانواده شروع کرد به پارس کردن؛ واق واقی آرام و دوستانه از سر آشنایی.
لیدیا خم شد و حیاط را نگاه کرد تا علت هیجان گری را پیدا کند. از جایی که او تماشا می کرد، در مزرعه پرنده پر نمی زد. کامیون جان نبود. او رفته بود و بعید بود تا ساعت شش برگردد. ملحفه هایی که دیشب فراموش کرده بود از روی بند رخت جمع کند آرام در نسیم صبح گاهی حرکت می کردند. راه شنی که به بزرگراه اصلی می رسید خالی بود. هیچ غبار خبر چینی از آمدن ملاقات کننده ای خبر نمی داد. ممکن بود کسی از جاده ی گلی قدیمی بیاید.
نظرات کاربران درباره کتاب تکه های گمشده
دیدگاه کاربران