کتاب برای بوآ چی آوردی؟ نوشته ی جین ویلیس و تصویرگری تونی راس و ترجمه ی مسعود ملک یاری توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
پدر و مادر بوآ، برای او یک مراسم جشن تولد زیبا گرفته اند و همه ی دوستانش را هم دعوت کرده اند. قرار است این یکی از بهترین تولدهای او باشد؛ همه چیز هم بسیار عالی پیش می رود تا این که نوبت به بهترین قسمت مراسم یعنی باز کردن هدیه های تولد، می رسد. هر کدام از دوستان بوآ، برایش کادویی آورده اند و او دلش می خواهد زودتر بداند داخل آن بسته بندی های زیبا چه چیزی قرار دارد. اما همه چیز آن طور که بوآ دلش می خواهد پیش نمی رود زیرا دوستانش (میمون، اورانگوتان، یوزپلنگ، تنبل، مورچه خوار) برایش هدیه هایی آورده اند که عملاً هیچ کارایی برای او ندارند. به عنوان مثال پیانو، عینک آفتابی، توپ فوتبال، دستکش، برس مو، جذابیتی برای مار کوچولو ندارند زیرا او دست، پا، گوش، مو یا بینی ندارد تا بتواند از آنها استفاده کند. او از دیدن کادوهای تولدش بسیار غمگین می شود ولی پدر و مادر به او می گویند نباید اعتراضی بکند چون دور از ادب می باشد. بالاخره نوبت به باز کردن آخرین هدیه می رسد که از طرف سوسک سرگین غلتان می باشد؛ بوآ می گوید حتما او هم مثل بقیه کادویی آورده که به درد من نمی خورد اما درست همان لحظه اتفاق جالبی می افتد... این کتاب با داشتن جلد سخت، متن ساده، روان، صفحات مصور و رنگ آمیزی زیبای تصاویر می تواند گزینه ی مناسبی برای کودکانی باشد که علاقه ی چندانی به مطالعه ندارند.
برشی از متن کتاب
تولد بوآ بود، بهترین جشنتولد عمرش؛ یعنی دوستداشت این طوری باشد. همه ی دوستانش را دعوت کرده بود. همه برایشهدیه های باحال و عالی می آوردند. واقعا؟! هدیه ی اورانگوتان خیلی خیلی بزرگ بود. بوآ با خودش گفت: وای نگو که این را برای من آورده. ولی حدسش درست بود. یک پیانو! بوآ که پیانو زدن بلد نبود! اصلا انگشت نداشت که پیانو بزند. مادرش گفت: نیت مهم است. منظور بدی نداشته. پیدا بود که اورانگوتان خیلی به خودش زحمت فکر کردن نداده؛ ولی میمون پی؟! او باهوش بود. واقعا؟ بسته اش که خیلی جذاب به نظر می رسید. میمون گفت: عاشقش می شوی! ولی بوآ عاشقش نشد، چون... عینک آفتابی بود! میمون گفت: همه عینک آفتابی می زنند. ولی بوآ نمی زد؛ آخر مدام از روی صورتش می افتاد. او گوش و دماغ نداشت که عینک را نگه دارد. بوآ گفت: دستت درد نکند. معرکه است. ولی ته دلش خیلی نومید و غمگین بود. مادرش گفت: تا سه نشه بازی نشه! یوزپلنگ با یک بسته ی تر و تمیز آمد و گفت: امیدوارم ازش خوشت بیاد. بوآ هم امیدوار بود. دل توی دلش نبود که بسته را باز کند. یوزپلنگ گفت: فکر کنم خیلی به دردت بخورند. ولی به درد بوآ نمی خورد، چون... دستکش بودند. یوزپلنگ پرسید: رنگ شان را دوست داری؟ بوآ گفت: آره می میرم برای این رنگ. ولی ته دلش می خواست از یوزپلنگ بپرسد: آخر چرا برای من دستکش خریده ای؟ عقلت پاره سنگ برداشته؟ من که دست ندارم! ولی گفتنش بی ادبی بود. دوستانش لطف کرده بودند و هر کدام چیزی برایش آورده بودند. شاید هدیه ی تنبل چیز به درد بخوری بود. ولی نبود، چون...برس مو بود. تنبل خیلی هم اصرار داشت که: از آن برس خوب هاست. حرف ندارد. ولی به درد بوآ نمی خورد. او که مو نداشت! مورچه خوار در آمد که: هدیه ی من را باز کن. خیلی باحال است. کلی کیف می کنی. ولی بوآ کیف نکرد، چون...توپ فوتبال بود. کجایش باحال بود؟ بوآ نمی توانست شوت بزند. او که پا نداشت! بدترین جشن تولد بوآ بود. هیچ کدام از هدیه هایش به درد نمی خوردند. و درست لحظه ای که فکر می کرد اوضاع بدتر از این نمی شود...
نویسنده: جین ویلیس تصویرگر: تونی راس مترجم: مسعود ملک یاری انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب برای بوآ چی آوردی؟
دیدگاه کاربران