معرفی کتاب دریاچه ی آخر دنیا
کتاب "دریاچه ی آخر دنیا" داستانی تخیلی از معدود بازماندگان روی کره ی زمین در سال 2025 را بازگو می کند. در واقع چندین سال قبل از این تاریخ در اثر یک فاجعه ی زیست محیطی و جنگ هسته ای تقریبا تمام مردم دنیا از بین رفته اند و تنها عده ی کمی توانسته اند از این فاجعه جان سالم به درببرند که آنها نیز برای ادامه ی حیات به یک رشته تونل زیر زمینی پناه برده بودند.
قهرمان کتاب نوجوانی است به نام "هکتور" که تمام عمر خود را در تونل زیر زمینی گذرانده است او جوان ترین فرد جامعه ی کوچک خود و گزینه ی رهبری گروه در آینده است. هکتور که همیشه آرزوی دیدن دنیای بیرون را در سر دارد به کمک سگش راهرویی در تونل زیر زمینی می یابد که از طریق آن می تواند به بیرون راه پیدا کند و برای اولین بار آسمان، خورشید، درختان و جانوران روی کره ی زمین را ببیند. آشنایی او با دختر نوجوانی به نام "دیانا" با بال های پرنده اش، آغاز داستانی پرماجراست.
دیانا به همراه پدر و مادرش در کنار دریاچه ای با اتفاقات عجیب و غریب زندگی می کنند و به نظر می رسد آن ها تنها بازماندگان انسان روی کره ی زمین پس از فاجعه ی زیست محیطی هستند که چندین سال قبل اتفاق افتاده، آن ها مانند هکتور و دیگران برای حفظ زندگی شان فرار نکرده اند بلکه مانده اند و با شرایط سخت زندگی دست و پنجه نرم کرده اند.
رهبر گروه که متوجه رفت و آمدهای هکتور به دنیای خارج شده به شدت از این موضوع عصبانی است. هکتور از زیر زمین فرار کرده و مدتی را با خانواده ی دیانا زندگی می کند، مادر دیانا بسیار بیمار است هکتور می داند که دارویی در تونل زیر زمینی وجود دارد که می تواند او را درمان کند بنابراین پسر جوان تصمیم می گیرد برای نجات جان مادر بهترین دوستش به تونل بازگردد... واکنش رهبر گروه در مواجهه با دیدن هکتور چیست؟ آیا او می تواند دوباره از تونل خارج شود؟
برشی از متن کتاب دریاچه ی آخر دنیا
دیدن گربه سیاه کوچولو برایم تازگی دارد. تا حالا گربه ندیده بودم. موجود پیچ و خم دار نرمی با دو گوش مخفی. گاوی هم بیحرکت همراه دو نفر در قاب دیگر این حوالی پرسه میزند. از دیدن دوباره آنها خوشم نمیآید. این هم انبار جادویی و کارخانه برق. بابا میگوید پیش از به دنیا آمدن من، وقتی به او ماموریت دادند تا این جا روی طرح پرنده ها کار کند، تمام وسایل مورد نیازش را برایش آوردند.
اوایل، جای همه چیزها را یادداشت می کرد: غذا، لباس، ابزار، سوخت، انبار دارو و چیزهایی از این قبیل. اما پس از فرار مردم و زیاد شدن بیماران، اوضاع به هم ریخت. پس از آن بابا مجبور شد خودش با کامیون، بقیه چیزها را بیاورد و در اطاقک کارخانه ی برق انبار کند. چیز هایی این جا هست که ما خبر نداریم؛ وسایلی که لحظه های آخر برایشان آوردند یا بابا پیش از آن که رفتن به شهر خطرناک شود خودش از آخرین سفرش آورد . _ دیانا، مگر قرار بود تا کی شما این جا بمانید؟ فکر نمیکنم صدایم را شنیده باشد. او ادامه میدهد: «بنابراین هرچه نیاز داشته باشیم، حتما در انبار جادوی پیدا میکنیم.
البته همیشه هم این طور نیست، اما معمولاً چیز های جالبی پیدا می شود. نوع جدیدی بذر، سوپ خشک یا چیز هایی از این قبیل، یک سال پیش مای کارتون قهوه پیدا کردیم. مامان از خوشحالی نزدیک بود دیوانه شود.» درختان گل صدتومانی میرسیم. او منتظر من می ایستد و می گوید: «گمان کنم آن ها می خواستند ما مدتی این جا بمانیم تا خطر رفع شود.» من دوباره پرسشم را تکرار میکنم: «آنها کجا هستند؟» بدون توجه به من جلو میرود و میگوید: «نمیدانم، جای امنی منتظرند.» _ دیانا، این حقیقت ندارد. همه مردند.
همه چیز تمام شده و همه جا از بین رفته، کسی نمانده که برگردد. _ هکتور، این حقیقت ندارد. آن ها حتما بر می گردند. _ از کجا می دانی آنها بر می گردند؟ تو که نمی توان این را ثابت کنی؛ مگه نه؟ این را پدر و مادرت میگویند و تو هم باور می کنی؛ چون آن ها گفتند. او ناگهان می ایستد و به سمت من برمیگردد. چیزی نمانده به او بخورم. با عصبانیت می گوید: «بله، این را مامان و بابا گفتند. آن ها میدانند.
آن ها در آن زمان زندگی میکردند. آن موقع آشنایان تو کجا بودند؟ جایی در زیر زمین مخفی شده بودند. تو هم که خودت چیزی ندیدی.» به راه میافتد. من هم با عجله دنبالش می روم. _ یک بار چند نفر برای دیدن ما به زیر زمین آمدند. سال ها پیش بود؛ قبل از آن که من به دنیا بیایم. آن ها گفتند به زودی همه می میرند و شهر را از بین می روند؛ چون همه ی زمین همه آب ها مصدوم شده. _ چه بلایی سر آن ها آمد؟ _ من نمی دانم. _ تو خودت با آن ها حرف زدی؟ _گفتم که من هنوز به دنیا نیامده بودم.
_ تو هم نمی دانی. تو هم حرفهای آنها را قبول میکنی. _ اما این حرف مقبول تر است؛ نه؟ _ فقط به نظر مقبول تر است. به ساختمان کارخانه برق میرسیم. در را که باز می کند، بر می گردد و به من نگاه می کند و می گوید: «همه عمرت این حرف ها را باور کردی. تو به جز این حرفها، چیز دیگری نمی دانی؛ همانطور که هرگز آفتاب و پرندگان را هم ندیده بودی و شاید هنوز باران را هم باور نداشته باشی.» او داخل می رود.
من میدانم برای کسانی که تصادفاً به ورودی غار قدیمی رسیدند و به زیر زمین آمدند، چه اتفاقی افتاد. اما نمیدانم چه مدت سرگردان بودند تا حالشان بدتر شد. به نظرم آنها نباید عضو سازمان یافته فرستندهای باشند که بت می گوید. آن ها بیرونی در قفل شده، انتظار کشیدند و بر اثر بیماری باد کردند. پوستشان قرمز می شد و تاول می زد.
آن ها درد می کشیدند، اما نمی توانستند در خواستشان را به مشاور، که داخل تونل در امان ایستاده بود، بگویند. مشاور مقداری غذا و قرص مسکن برای آنها بیرون انداخت، اما آن ها خیلی زود مردند. فوراً ترتیب منفجر شدن در قدیمی تونل داده شد و جسد آن ها هم، همراه با ورودی تونل زیر خروارها خاک دفن شد.
نویسنده: کارولین مک دونالد مترجم: پروین جلوه نژاد انتشارات: محراب قلم
نظرات کاربران درباره کتاب دریاچه آخر دنیا
دیدگاه کاربران