معرفی کتاب چون عاشق نفرت از منی 2
بچه غولی در آسمان ها و بالای ابرها همراه خانواده اش زندگی می کند. او بر خلاف بقیه غول ها، گیاه خوار است و همیشه این فکر را به خودش تلقین می کند که هیچ علاقه ای به خوردن گوشت ندارد. آن ها برای به دست آوردن غذا لوبیاهای سحر آمیز را از لبه ی ابرها به زمین پرت می کنند تا به دست موجودات زمینی برسد و بعد از کاشت به درختی بلند تبدیل شود، انسان ها و موجودات کنجکاو از درخت ها بالا بیایند و غول ها به آسانی آن ها را شکار کنند. بچه غول که هرگز این کار را نکرده، برای سرگرمی و پیدا کردن یک همدم، یک کیسه لوبیا به زمین می اندازد.
پسرکی به نام جک کیسه ی لوبیا را می یابد، یکی از آن ها را در زمین می کارد و بعد از چند روز دانه لوبیا به درختی بسیار بلند و سر به فلک کشیده تبدیل می شود. جک با کنجکاوی از آن بالا می آید و با بچه غول رو به رو می شود. او که بسیار وحشت زده شده سعی می کند تا به زمین برگردد.
اما غول متقاعدش می کند که اصلا قصد خوردن او را ندارد و فقط یک دوست و همدم می خواهد. به این ترتیب آن ها با هم دوست می شوند. جک هر روز از درخت بالا می رود و مخفیانه ساعت ها با هم صحبت می کنند. اما بلاخره غریزه ی بچه غول به او غلبه می کند و بلایی که همیشه جک در ملاقات هایشان از آن می ترسید به سرش می آید... همه ی ما بارها قصه ی جک و لوبیای سحر آمیز را خوانده ایم اما این بار این داستان به همراه دوازده قصه ی دیگر این کتاب با نگاهی خاص نوشته شده است.
سیزده نویسنده مطرح و مشهور دنیا گرد هم آمده اند و روایت های عجیب و غریبی از پشت پرده ی داستان ها و شخصیت های معروفی چون: مدوسا، شرلوک هلمز، جک و لوبیای سحر آمیز را تعریف می کنند. بعد از هر داستان یکی از منتقدان معروف به بررسی شخصیت شرور می پردازد و ماجرا را از زاویه نگاه او تحلیل می کند.
در این کتاب متوجه می شویم که شخصیت های شرور چرا این طور رفتار کرده اند آیا می خواستند انتقام بگیرند، سر به طغیان گذاشته اند یا خشونت خود را بر سر دیگران خالی کرده اند. همچنین درمی یابیم که چه درد و اندوهی در قلب هایشان داشته اند که به آن ها انگیزه ی چنین کارهایی را داده است.
برشی از متن کتاب چون عاشق نفرت از منی 2
نکته مهم جلب اعتماد شان است. منظورم حیوانات است. بابا قسم میخورد وقتی حیوانی را که وحشت زده از میکشید طعم گوشتش تند و زننده میشود. اصرار می کند که قصاب قبل از پایین آوردن ساطور باید حیوان را آرام کند. البته من مطمئن نیستم این موضوع تاثیری بر ذائقه رفقای بابا یا حیوان زبان بسته داشته باشد. در هر صورت شعار من این است که هرگز چیزی را که چشم داشته باشد نمی خورم! اهمیتی هم نمیدهم که این حرف چه قدر کلیشهای به نظر می رسد _ این بالا هم همین را می گویند _ اما بعد از شنیدن صدای بع بع و جیغ و ناله های آخر حیوان در حال سلاخی شدن، انتخاب ستون گیاه خواری منوی غذا کار راحتتری است.
اغلب به جایی که این حیوانات از آن آمده اند فکر میکنم، جایی بسیار بسیار پایین تر از ابرها و دنیایی که هرگز نخواهم دید. تمام بدن نوزده فوت و چهار اینچی من در صورت سقوط به جهان پهناور زیر پا متلاشی می شود، و اگر جادویی که این ابرها را متراکم نگه می دارد برای یک لحظه خنثی شود، با برخورد به زمین متلاشی میشود و با توجه به این که احتمالا قرار نیست هرگز در زندگی کار قابل توجهی انجام بدهم چنان فراموش میشود که گویی هرگز وجود نداشته ام.
ذهنم همیشه مشغول این افکار است مخصوصا مواقعی که در زیر زمین قصر ما مشغول دباغی و رنگ آمیزی چرم حیوانات هستم. تمام تلاشم را به کار میبرم تا زندگی حیواناتی که سرنوشت شان به بشقاب غذای والدینم ختم شده به خاطر بسپارم. مامان فکر میکند من بیش از اندازه احساساتی هستم و مقصر هم کارتون ها، فیلم های وسترن و عاشقانه است که از تلویزیون خانه مان پخش می شود و من دائماً به صفحه تخت آن که صد البته گیرندگی و اندازه اش با جادو تقویت شده خیره می شوم.
بابا فکر میکند من مشغول دست و پنجه نرم کردن با بحران و طغیان های عاطفی نوجوانی هستم و در برابر طبیعت خودم ایستاده ام؛ با تمام این حرف ها من نمی توانم جلوی افکارم را در مورد دم آخر حیوانات بگیرم. فرضیه من این است که فرقی ندارد تا چه اندازه آن ها را آرام و ساکت کنیم در لحظه آخر بوی خون خودشان را احساس می کنند. وقتی از حیوان ها حرف می زنم منظورم چند حیوان نیست، بلکه تعداد زیادی از آن هاست.
میتوانید تصور کنید فقط برای سیر کردن شکم یک خانواده از غول ها به چه تعداد حیوان نیاز است؟ بی نظر من این که کسی موجودات دیگر را بکشد و از خود به جز ... خب فضولاتش پشت سر چیزی باقی نگذارد، توهین به مقدسات است. زمانی وجود داشت که آدمها به آسمان نگاه میکردند و میدانستند چیز قدرتمندی آن جا هست. بابا خیلی به حرف زدن در مورد این دوران طلایی علاقه مند است. دورهای که خاندان پادشاهی ما نسل اندر نسل تا خرخره غرق در طلا بودند و غول ها هنوز روی زمین زندگی می کردند. البته پدرم اصلا مایل نیست تغییری در شرایط فعلی ایجاد کند.
البته نمیخواهم او را قضاوت کنم، چون شک ندارم وقتی بعد از صد و بیست سال؛ پدرم مرد و من شهبانوی قلمروی نیمکره شمالی شدم خود من هم به دنبال ایجاد تغییر نخواهم بود. انسان ها فکر می کنند موجودات خیلی خاصی هستند، اما چیزی که آزاردهنده تر است فراموش شدن ماست. البته شایعاتی در مورد وجودمان همه جا هست. اما همه فکر می کنند این ها افسانه و قصه و اسطوره است. با این حال انسان ها کنجکاو هستند و وقتی من کیسه های لوبیا را پایین می انداختم روی این موضوع حساب ویژهای باز کرده بودم.
نظرات کاربران درباره کتاب چون عاشق نفرت از منی (جلد دوم)
دیدگاه کاربران