معرفی چون عاشق نفرت از منی
"سرا" دومین فرزند خانواده ی "توماس" از همان نوزادی با بقیه بچه ها تفاوت داشت. او تا سیزده هفته بعد از تولدش اصلا گریه نکرد، اولین کلمه را در هجده ماهگی گفت: کلمه ی "نور!". در زمین بازی وقتی بازی های جنگی پسرها را می دید چشمانش برق می زد. با ولعی به آن ها نگاه می کرد که حس می کرد می خواهد همه ی شان را ببلعد.
در مهد کودک رفتارش با بقیه دوستانش فرق داشت. هیچ وقت مثل سایر دخترها عروسک بازی نکرد. در چهار سالگی تفنگ و شمشیر واقعی می خواست. مادرش، کارینا کاملا متوجه ویژگی های خاص سرا شده بود، اما هیچ وقت نمی دانست چطور آن ها را بیان کند. او دلش می خواست باور کند که فقط دخترش کمی از بقیه بچه ها باهوش تر است.
اما در حقیقت موضوع چیز دیگری بود. یک روز وقتی سرا پنج ساله بود به همراه مادر و خواهرش به پارک رفت. در راه برگشت کارینا احساس کرد مردی مشکوک در تعقیب آن هاست او دست کالی را گرفت؛ سرا را در آغوش کشید و با سرعت شروع به دویدن کرد. مرد هم قدم هایش را تندتر کرد. سرا دائم فریاد می کشید و از مادر می خواست تا او را زمین بگذارد.
کارینا که از نفس افتاده بود سرا را پایین گذاشت. سرا به سمت مرد دوید، در همین لحظه مرد چاقویی از جیبش درآورد. سرا به چشمان او خیره شد، در همین لحظه مرد چاقو را در قلب خودش فرو کرد و چرخاند. سرا در میان فریادهای مادر و خواهرش با لذت شاهد جان دادن مرد بود. چند وقت بعد پلیس به کارینا گفت: که آن مرد قاتل زنجیره ای بوده و چند مادر با کودکانشان را به طرز وحشتناکی به قتل رسانده! سرا در چهارده سالگی فقط با نگاه کردن به خواهرش او را به آتش کشید.
کارینا سوختن بدن کالی را تماشا می کرد و فقط جیغ می کشید. حالا در هجده سالگی آشوبی در شهر راه انداخته، در یکی از بزرگراه های اصلی لوس آنجلس در حالی که دور تا دورش آتش است راه می رود. هر مردی که او را می بیند ناخواسته به دنبالش راه می افتد، تعداد زیادی مرد پشت او در حال کشتن یکدیگر هستند.
وحشت تمام شهر را فرا گرفته ... واقعا همه ی این کارها را از روی عمد و کنترل شده انجام می دهد؟ یا او از نیرویی درونی دستور می گیرد؟ ... این روایت یکی از سیزده داستان جلد اول کتاب چون "عاشق نفرت از منی" می باشد. سیزده نفر از نویسندگان مطرح و مشهور دنیا گرد هم آمده اند و هر یک داستانی را از یک فرد شرور تعریف می کنند.
بعد از هر داستان یک منتقد معروف به بررسی شخصیت شرور داستان می پردازد و ماجرا را از زاویه نگاه او تحلیل می کند. همچنین درمی یابیم که چه درد و اندوهی در قلب هایشان داشته اند که به آن ها انگیزه ی چنین کارهایی را داده است.
ه
برشی از متن چون عاشق نفرت از منی
زندگی مجموعه ای از لحظات گذشته است که همه آن ها دست به دست هم تو را به لحظه اکنون هدایت میکنند. لحظه قرار نیست الزاماً رویداد خاصی باشد. ممکن است یک شهود ناگهانی طرز نگاهت را به دنیا عوض کند. این لحظه ها تو را تعریف میکنند، کیستی تو را برای خود و دیگران شکل میدهند. مال من این هاست: به دنیا میآیم، سعی می کنم گریه کنم ولی متوجه میشوم که نمیتوانم. ظاهرمً اصلا شبیه بقیه خانوادهام نیست.
مادرم از این موضوع خوشش نمیآید. نور سفیدی زیر پوست من زندگی می کند. از مادرم می پرسم که آیا او هم آن را دارد. جوابم را نمی دهد. مادر من را دوست ندارد ولی می خواهد که دوستم داشته باشد. من دلم می خواهد که بیشتر شبیه کالی باشم. می خواهم که از من سوال کنند که: اسمت چیه؟ چند سالته؟ این کفشهای خوشگل را از کجا خریدی؟ ولی از من سوال نمی پرسند.
ولی به جایش میگویند: چقدر تو ساکتی. میگویند: بخند، یه کم بیشتر شبیه خواهر بزرگت باش. دقیقتر ها می گویند: دوست داری دعوای پسر ها رو تماشا کنی، نه؟ من مرد بد را مجبور کردم خودش را بکشد. مادرم از من می ترسد. دلم می خواهد عادی باشم. من تنها کسی هستم که درونش نور سفید دارد از من می تراود و اتفاق های بد می افتد.
تقصیر من است که آقای جردن آن قدر محکم می زند توی گوش سمی که صورتش آن طور سرخ و متورم می شود. من آدم ها را عصبانی می کنم. عصبانی و وحشت زده. نمی دانم چطور جلویش را بگیرم. پدرم کس دیگری را بیشتر از مادرم دوست دارد. مادرم کالی را بیشتر از هر کس دیگری دوست دارد. پدرم مرا ول می کند و می رود و هیچ وقت بر می گردد.
موهایم را قهوه ای می کنم. لنز قهوهای می گذارم. مادرم هنوز هم دوستم ندارد. نمیتواند. چیزی را که هستم انکار می کنم. تا مدتی موفق هستم. تمام بهار مریضم. دکتر ها سر در نمیآورند مشکلم چیست اما من می دانم. بالاخره یاد گرفتم چطور نور را زیر پوستم نگه دارم. نور را درونم نگه داشتم. دوست پیدا می کنم. موهایم کم پشت می شوند و مثل کاه دور پاهایم می ریزد. نورا درونم نگه داشتم. خیلی مریضم و نمیتوانم مدرسه بروم. از پوستم رنگ تراوش میکند.
هر چقدر من ضعیف می شود کالی قویتر میشود. هنوز هم نو را درونم نگه می دارم. از درون می سوزاندم. تمام طول بهار آن ها _ کالی و مادرمان _ منتظرند که من بمیرم. نور نمیگذارد بمیرم. می سوزم. می سوزم. می سوزم. کالی از اردو بر می گردد. اولین تابستانی است که از خانه دور بوده، دور از من. به اتاقم می آید و خیلی بهتر از همیشه است، زیباست.
مادرمان میگوید: دکترها نتونستن کاری براش بکنند. کالی می گوید: شاید این جوری بهتر باشه. مادرمان سرش را تکان می دهد. کالی می آید نزدیک تختم. عادتا هرگز نزدیک نمی آید. اما من الان با نوری که زیر پوستم گیر افتاده درمانده ام. می گوید: امسال تابستون بدون تو خیلی بهم خوش گذشت. این را تند و بی رحمانه میگوید، انگار دارد خنجر می زند.
هیچ وقت صدایش را این قدر قوی نشنیده بودم نور را به خاطر او درونم نگه داشتم. می خواستم که خوشحال باشد. اما ببعداو دستانش را روی بینی و دهانم می گذارد. مادرمان کاری نمی کند. نمی توانم نفس بکشم با خودم میگویم: آره، بگذار من بمیرم.
بالاخره کالی مادرمان را برای خودش پس می.گیرد. استخوان هایم می سوزد اما نور قوی تر از من است. نمی گذارد من بمیرم. بعد بالاخره فهمیدم که چه هستم و خیالم راحت شد. همه نور را به خواهرم میدهم، اجازه می دهم از درون پوستم به پوست او جاری شود. تماشایش می کنم که رنگ پریده می شود. بالاخره، شبیه من شده است. تماشایش می کنم که خاکستر می شود. وقتی از خانه بیرون میروم مادر من هنوز دارد جیغ می کشد.
زیر نظر: آمری نویسنده: گروه نویسندگان مترجم: گروه مترجمان انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب چون عاشق نفرت از منی (جلد اول)
دیدگاه کاربران