معمولی کتاب دختر جوهر و ستاره ها
ایزابلا دختری سیزده ساله است که با پدرش در دهکدهی گرومرا واقع در جزیرهی نشاط زندگی می کند. سال های زیادی است که فرمانروا ادری به جزیره آمده و دستور داده بین دهکدهی گرومرا و بقیهی نقاط جزیره، دیواری بسازند.
طبق دستور او هیچ کس حق ندارد به آن سوی دیوار و جنگل برود. از وقتی او به جزیره آمده همهی پرندگان از آن جا رفته اند و آسمان جزیره از کلاغ های سیاه پر شده است؛ ایزابلا از فرمانروا خوشش نمی آید زیرا چند سال پیش مادر و برادر دوقلویش بر اثر بیماری درگذشتند و او فرمانروا را مسئول مرگ آن ها می داند چرا که اگر اجازه داشتند به آن سوی جنگل بروند، می توانستند داروی مناسبی برای درمانشان پیدا کنند.
ایزابلا در مدرسه شاگرد خوبی بود و با همهی هم کلاسی هایش رابطهی خوبی داشت، خصوصا با لوپ ادری دختر فرمانروا که هیچ کس دوستش نداشت. آن ها تمام راه مدرسه را با هم طی می کردند و رازهای مشترک زیادی باهم داشتند. درست در روز تولد سیزده سالگی لوپ اتفاق وحشتناکی رخ داد که نه تنها سرنوشت لوپ و ایزابل، بلکه سرنوشت تمام مردم جزیره را تحت تاثیر قرار داد.
کاتا، یکی از هم کلاسی های آن دو به خواست لوپ، برای چیدن میوهی اژدها به باغی در جنگل رفته و به طور مرموزی کشته شده بود. بعد از بگو مگویی که در این مورد بین ایزابلا و لوپ در گرفته بود، لوپ تصمیم گرفت بر خلاف قوانین پدرش به جنگل رفته و سر نخ هایی در مورد مرگ کاتا به دست بیاورد؛ اما ناگهان ناپدید شده و هیچ خبری از او در دست نبود.
گروه جست و جویی برای پیدا کردنش راهی نقاط دیگر جزیره می شوند، ایزابلا که توان نقشه خوانی و مسیر یابی از طریق ستاره ها را دارد به آن ها می پیوندد و در این راه خطرات زیادی او و همراهانش را تهدید می کند.
برشی از متن کتاب دختر جوهر و ستاره ها
تریشه های چوب روی زمین پاشید. تکه های چوب را روی زمین انداخت. گاری به تندی از تپه بالا رفت و منوروی زانو نشستم و تکه های چوب را جمع کردم. نمیدانستم تک و تنها چه کار کنم. بوی کشتی سوختهی فرمانروا توی خانه مان پیچیده بود و من با چوب دستی شکستهی بابا روی تختم نشستم و بنا کردم به گریه کردن. آن قدر گریه کردم که بدنم از نا رفت و چشم هایم پف کرد.
احساس پوچی می کردم. همان جا نشسته بودم که ناگهان صدای میو میوی غمناک پپ به گوشم خورد. پپ به حالت عادی اش برگشته بود و خودش را می مالید پشت ساق پایم. خانم لا هم انگار دیگر بی قرار نبود. وقتی درِ لانه اش را باز کردم، دستم را نوک زد. به هر دویشان غذا دادم و رفتم توی باغچه تا مجبور نباشم صدای سکوت خانه را تحمل کنم. حتی حوصلهی پچ پچ نقشه ها را هم نداشتم.
هنوز هوا پر از دود بود. به کشتی فکر کردم. کشتی با دکل و بادبان های افتاده، مثل پرنده ای بود که بال پروازش را جیده باشی. فرمانروا هم از همین خشمگین شده و فرمان داده بود مردم را در لنگرگاه دستگیر کنند و پابلو و ماشا و بابا را ببرند. او به کشتی اش بیشتر از مرگ یک دختر اهمیت می داد. پپ هم بیرون آمد و شروع کرد دنبال مگسها دویدن.
داشتم تماشایش میکردم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. پرتغالی چیدم و رفتم تو. موقع رفتن به سمت اتاق کار، دیدم چیزی لای درزها و ترک های درِ چوبی شکستهی خانه می جنبد. یادداشتی کوتاه بود. شک نداشتم هول هولکی و دستپاچه نوشته شده. کاغذ را پیش از خشک شدن جوهر تا کرده بودند و جای جوهر بالای جمله ها مانده بود. دست خط لوپ را که دیدم، بغضی گلویم را گرفت. "ایزا امیدوارم این را ببینی. نشانت میدهم که همه ادری ها ترسو و بزدل نیستند.
نشانت می دهم که نامرد و بدجنس نیستم. می روم به جنگل تا بفهمم کی کاتارا کشته. شاید وقتی برگشتم، دوباره با هم دوست بشویم. قربانت: لوپ پیوست: زیر گلدان را نگاه کن. باید مراقبش باشی. این طرف و آن طرف را نگاه کردم اما اثری از او نبود. نه. امکان نداشت. گرد و خاکی که سم اسب ها به پا کرده بود، راه جنگل را نشان می داد. پس تمام حیوان های فرمانروا در خلیج غرق نشده بودند.
لوپ با اسب رفته بود. گوشم زنگ زد. صدایش از همهی صداهای اطراف بلندتر بود. از صدای دور دست دریا، خش خشِ راه رفتن کلاغ ها روی بام، صدای نفس های بریده بریدهی من. یعنی تا کجا رفته بود؟ چند ساعتی که توی باغچه سر کردم، اندازهی تمام بعد از ظهر طول کشیده بود. با ترس و لرز در را باز کردم و گلدان را بالا بردم و زنجیر سنگینی را از زیرش برداشتم.
گردنبند لوپ بود. در آن لحظه انگار صدایی توی گوشم فریاد می کشید. "نشانت می دهم که نامرد و بدجنس نیستم." خودم این کار را کرده بودم. خودم هم باید درستش می کردم ...
نویسنده: کایرن میلوود هارگریو مترجم: شیما حسینی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب دختر جوهر و ستارهها
دیدگاه کاربران