معرفی کتاب معجون سحرآمیز در کارخانه متروک
آن روز تولد هلیا بود و از آن جا که هیچ کس برایش کادو نگرفته و تولدش را تبریک نگفته بود، خودش می خواست برای خودش یک کادوی درست و حسابی بخرد! و دنبال چیزی بود که بتواند او را به تمام آرزوهایش برساند. دوستش نگین که از این موضوع با خبر بود، گفت که می داند چنین هدیه ای را کجا می تواند پیدا کند و بعد از مدرسه او را به یک کتاب فروشی برد. هلیا وارد مغازه شد و برای کتاب فروش توضیح داد که چه می خواهد.
او هم کتاب "کارخانهی متروک" را از بالاترین قفسهی کتاب فروشی آورد و کادویش کرد و به هلیا داد؛ او هم دوان دوان به خانه رفت تا قبل از رسیدن مادرش کارهایش را انجام دهد و بعد کادویش را باز کند.
وقتی آن شب کتاب را باز و شروع به خواندن داستانش کرد، سرش گیج رفت و یکهو دید که سر از کارخانهی متروکی که در داستان خوانده بود در آورده و با موشی به نام "پوریل" که قهرمان داستان بود روبرو شد. هلیا ترسیده بود و می خواست که به خانه برگردد اما نمی دانست چگونه و از چه راهی می تواند این کار را بکند. تا این که توسط پوریل فهمید چارهی کار او دست "پیر بابا" است و با او همراه شد تا پیر بابا را پیدا کنند...
برشی از متن کتاب معجون سحرآمیز در کارخانه متروک
به انتهای لوله رسیدند. هوای دَم دار و گرمی به صورت هلیا خورد.پوریل بینی اش را تکان داد و دمش را در هوا چرخاند. باز با چرخش دم پوریل هلیا چندشش شد. داد زد: "دمت رو تکون نده! خواهش می کنم! حالم به هم می خوره." پوریل انگشتش را جلوی بینی اش گرفت و گفت: "هیس! چرا داد می زنی؟ این جا همه خوابند. عادت دارم خب، چی کارش کنم؟" فضای انبار کارخانه خیلی شبیه جاهای دیگر کارخانه بود. از لوله که بیرون آمدند، درست انتهای انبار بودند. روبه رویشان یک در بزرگ آهنی قرار داشت. چپ و راستشان پر از کپه های کوتاه و بلند کاه بود.
به نظر جای گرم و نرمی برای استراحت بودند. بوی کاه با بوی گریس قاطی شده بود و همه جا را پر کرده بود. سه طرفِ پوریل و هلیا، یعنی روبرو و چپ و راستشان پشت کپه های کاه پنجرههای بلندی قرار داشتند که نور را مثل رنگین کمان طلایی توی انبار می انداختند. نورها، راه راه، وقتی به درون می تابیدند، روی زمین انبار به هم میرسیدند و در هم فرو میرفتند. چند تا لولهی زنگ زده هم کنار در ورودی بودند که اصلا به کپههای کاه نمیآمدند.
هلیا ناگهان متوجه شد که پوریل روی یک کپهی کاه دراز کشیده و از بازویش خون میآید. نزدیکش رفت. خواست به بازویش دست بزند و کاری برایش انجام دهد. اما همین که نزدیک پوریل شد و نفس کشیدن او را حس کرد. چند قدم عقب رفت و قلبش گروپ گروپ صدا کرد. صدایش کرد: "پوریل! پوریل! حالت خوبه؟" پوریل به آرامی رویش را برگرداند و هلیا را نگاه کرد. معلوم بود خسته است و درد دارد.
به زحمت صدای ناله مانندی از دهانش خارج شد. حرفهایش مبهم بود. ناگهان انگشتی صورتی روی شانهی هلیا زد. هلیا سریع برگشت، کم مانده بود جیغ بکشد. خواست فرار کند. یک موش گفت: "چیه؟ چرا زَهره تَرَک شدی؟ من خان داداش پوریل هستم." هلیا عقب پرید و به تته پته افتاد.
قد خان داداش پوریل از هلیا و پوریل بلندتر بود و کمی هم پهن تر بود. هلیا به پوریل اشاره کرد که روی کپهی کاه افتاده بود و بازویش خونی بود. خان داداش نگاهی به پوریل انداخت، پوزخندی زد و گفت: "این چیزها همیشه پیش می آد. اون پسر عموهای دیوونهمون واسه خاطر جنابعالی پریدن به پوریل. چشم ندارن ببینن پوریل با یکی که جدیده، قاطی بشه. این زخم ها هم تا فردا خوب می شه. نگران نباش."
هلیا حواسش به زخم دست پوریل بود و حرف های خان داداش را گوش میداد که صدای خش خش از زیر کپه های کاه بلند شد. بعد از چند ثانیه سرِ چند تا موش کوچک و بزرگ، جور و واجور از زیر کپه های کاه بیرون آمد. هلیا موش ها را که چپ و راست از زیر کپه های کاه بیرون میآمدند نگاه کرد، سرش گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورد. خان داداش دستش را گرفت و او را روی یکی از کپههای کاه انداخت. صورت هلیا خیس شد و به هق هق افتاد.
خان داداش گفت: "خب حالا چرا آب غوره می گیری؟ این ها خونوادهمون هستند. یک تعدادی از این ها هم فک و فامیلمون هستند. گریه نداره که! فقط موشیم!همین!" لب های هلیا می لرزید و نمی دانست چه بگوید. خان داداشِ پوریل گفت: "خب، حالا چی صدات کنم؟ اسمی چیزی حتما داری!"...
نویسنده: تینا جمالی تصویرگر: مریم جاودانی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب معجون سحر آمیز در کارخانه ی متروک
دیدگاه کاربران