کتاب لوبیای قهرمان به قلم جنیفر ال. هالم و ترجمه ی عطیه الحسینی در انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
این اثر رمانی ویژه ی کودکان بالای 10 سال می باشد. " لوبیا " نام پسر بچه ای است که در جزیره ی " کی وست " در آمریکا به همراه پدر ومادر و دو برادر کوچکش زندگی می کند. زمان داستان در سال 1934 میلادی می گذرد که در آن دوران آمریکا یکی از بزرگترین رکودهای اقتصادی را می گذراند. همه ی مردم در سرتاسر آمریکا در اوضاع موجود امورات شان را به سختی می گذراندند و خانواده ی 5 نفری لوبیا هم از این قاعده مستثنی نیستند. پدر تصمیم گرفته است برای پیدا کردن کار به ایالت دیگری برود و مادر برای کمک به مخارج زندگی در خانه رخت شویی می کند. لوبیا و برادرش "کریمت" در زباله های شهر به دنبال قوطی های شیر خشک می گردند و آن ها را به فروش می رسانند، اما این کار کمکی به آن ها نمی کند، بنابراین او به همراه تعدادی از دوستانش تصمیم می گیرند تا با جمع آوری میوه و فروش آن ها به صیادان در بندر برای خود درآمدی کسب کنند. این درآمد بسیار ناچیز است و با پرخوری بعضی از بچه های گروه این پروژه نیز شکست می خورد. لوبیا و برادرش با مردی که "جانی کیکه " نام دارد و همه او را به عنوان خلافکار می شناسند، آشنا می شوند. او مقدار زیادی مشروبات الکی به شکل قاچاق از کوبا وارد کشور کرده و قصد دارد آن ها به فروش برساند، بنابراین به بچه ها پیشنهاد می دهد که با گاری دستی شان بطری های مشروب را در سطح جزیره به آدرس مشتری های او ببرند و برای هر روز به آن ها 10 سنت می دهد. لوبیا با به دست آوردن اولین درآمدش خوشحال می شود و ... .
برشی از متن کتاب
7 هجوم بالاخره داشتم فیلم شرلی تمبل را می دیدم. کرمیت را گذاشته بودم خانه و بلیت سانس آخر را گرفته بودم. او همه ی پول جانی کیکه را داده بود پای بستنی و معده درد گرفته بود سالن تقریبا خالی بود. توی بالکن نشستم. قبل از من مردی آنجا نشسته بود که کلاه سیاه لبه دارش را تا روی صورتش پایین آورده بود. به اندازه ی کافی عجیب بود که مردی داخل مکانی کلاه داشته باشد، می دانستم که بی ادبی است. اما چیز دیگری هم در این مرد بود که به نظرم ناجور می آمد. بعد متوجه شدم آن چیز چه بود: او دستکش پوشیده بود. هیچ وقت ندیده بود که مردی دستکش بپوشد. قیافه اش با آن دستکش ها از مد افتاده به نظر می آمد، انگار که از زمانی دیگر آمده بود. بعد پروژکتور شروع به چرخیدن کرد و من همه چیز را درباره ی دستکش ها فراموش کردم. وارد دنیایی شدم که مردها کفش های براق می پوشیدند، بچه ها حرکات موزون می کردند و به خانم ها بانو می گفتند. هیچ کجای آن شبیه زندگی ای که من توی خیابان های کی وست می شناختم نبود. بازیگری آن قدرها هم سخت به نظر نمی رسید. تنها کاری که باید می کردی تظاهر بود. من هم می توانستم آن کار را بکنم. فقط باید می رفتم و در شرکت فیلم سازی برادران وارنر امتحان بازیگری می دادم. فیلم خوبی بود، شرلی تمپل ستاره ی فیلم بود. پسر، حق با این آقای چکشم را پس بده بود که می گفت: «این بچه، شرلی تمپل، یه ستاره ی سینما می شه.» قبل از اینکه به خودم بیایم، اسامی پایان فیلم داشت پخش می شد. وقتی چراغ ها روشن شد، مرد دستکش پوش رفته بود، توی سایه ها ذوب شده بود. کنار صندلی اش روی زمین چیزی مانده بود: عصایی چوبی با دسته ی گرد شیشه ای رویش. رفتم کنار گیشه و عصا را به آقای چکشم را پس بده دادم. گفتم: «او آقایی که توی بالکن نشسته بود این رو جا گذاشته.» «کدوم آقا؟» «همون که دستکش پوشیده بود.» گفت: «من مردی که دستکش داشته باشه راه ندادم تو. شاید یه سیاهی دیدی.» کانچی ها به شبح «سیاهی» می گفتند. گفتم: «هرچی شما بگی!» اما صبح روز بعد، سروکله چیزی غیرقابل باورتر از سیاهی پیدا شد. توی مستراح بودم و داشتم کاتالوگ سیئرز روباک را ورق می زدم. این کاتالوگ مجانیبود و از کاغذهای آن برای تمیز کردن خودمان استفاده می کردیم. آن ها همه چیز می فروختند؛ چرخ لاستیکی، لباس خواب، ماشین تحریر، وان حمام، ماشین کاشت سیب زمینی و حتی انگشتر الماس. هرچیزی را که ممکن بود نیاز داشته باشی می توانستی میان صفحات آن پیدا کنی. عاشق این بودم که تصور کنم اگر پولدار بودم، چه چیزی از این کاتالوگ می خریدم. یک چرخ خیاطی برای مامان، یک جفت کفش نو برای بابا، یک صندلی بلند برای بادی، یک دوچرخه برای کریمت و برای خودم؟ یک آکاردئون می خواستم. به نظر می آمد آکاردئون چیزی است که فقط فردی پولدار می تواند داشته باشد. برای اینکه هیچ کس نیازی به آکاردئون نداشت. تصور می کردم که مهمانی داریم و می گویم: «می خواهید آکاردئون من رو ببینید؟» و می دیدم که دهان تک تک بچه ها از تعجب باز مانده است. مدلش و همه چیز را هم انتخاب کرده بودم. حتی می خواستم یک جعبه شیک هم برایش بگیرم. رویاهایم با صدای بلند کامیونی که توی خیابان خلوتمان می غرید، نصفه ماند. کارم را تمام کردم و به خانه رفتم. همه جلوی در جلویی جمع شده بودند و بیرون را نگاه می کردند. پرسیدم: «سیرک اومده شهر؟» مادرم در را باز کرد تا من هم ببینم. گفت: «بهتر از سیرکه.» مردهایی که توی خیابان داشتند با بیل آشغال ها را می انداختند پشت کامیون. موریانه به سمت آن ها پارس می کرد. پرسیدم: «اون ها دارن آشغال ها رو جمع می کنن؟» مامان جواب داد: «ظاهرا این طوره. مثل اینکه معجزه هم اتفاق می افته!» سروکله مردهایی که تندتند حرف می زدند و شلوارک های برمودا پوشیده بودند همه جا پیدا شده بود. به کی وست هجوم آورده بودند. نمایندگان جدید این کار را کرده بودند ....
(برنده ی جایزه) - (نامزد جایزه) نویسنده: جنیفر ال. هالم مترجم: عطیه الحسینی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب لوبیای قهرمان - پرتقال
دیدگاه کاربران