کتاب بئاتریس سر و ته می شود

معرفی کتاب بئاتریس سر و ته می شود

"بئاتریس زینکِر"، فرزند دوم یک خانواده ی خیلی خیلی معمولی است. اما خودش اصلا معمولی به نظر نمی رسد! او هر وقت به مشکلی بر می خورد، یک راه حل ساده برایش پیدا می کند. فرقی نمی کند مشکلش به بزرگی یک فیل باشد یا به کوچکی یک دانه عدس؛ راه حل او فقط یک چیز است: سر و ته شدن! او می تواند از پاهایش آویزان شود و یا اینکه دست هایش را روی زمین بگذارد و سر و ته شود و مانند یک ورد جادویی همه ی مشکلاتش را با ان حل کند.

سرو ته شدن همیشه جواب می دهد! اما تازگی ها مشکلی برایش پیش آمده که هنوز نتوانسته با راه حل معروفش آن را درست کند! مشکل از جایی شروع شد که روز اول مدرسه، لِنی دوست و هم کلاسی سال قبلش و قولی را که تابستان سال گذشته به هم داده بودند فراموش کرد و همراه دختری تازه وارد به کلاس آمد.

"بئاتریس" نمی توانست باور کند که تنها دوست صمیمی اش تمام نقشه هایی را که برای شروع سال جدید کشیده بودند از یاد برده باشد؛ آن قول و قرارهای نینجایی مخصوصشان را. او تمام سعی خود را به کار می گیرد تا رابطه اش با لنی را از سر گرفته و دوباره با پوشیدن لباس های نینجایی، به کشف رازهای مخفیشان بپردازند.

برشی از متن کتاب بئاتریس سر و ته می شود

شش دقیقه بعد، پس از کنار گذاشتن جارو، بئاتریس زیر نور آفتاب چشمانش را باریک کرد تا زمین بازی را با دقت ببیند. ساختمان چوبی قدیمی پشت زمین بهترین جا برای قرار گذاشتن بود. درختان بلوط بلند پوششی طبیعی درست کرده بودند. تازه، ان جا معمولا خالی بود. وقتی سال پیش مدرسه زمین بازی جدیدی نزدیک تر به جعبه ی شن درست کرد، همه زمین قدیمی و خراب آن پشت را فراموش کردند.

همه به جز لنی و بئاتریس. ان جا فقط یک جای قرار گذاشتن فوق العاده نبود، بهترین جا برای قرارگاه مخفی شان بود. سخت ترین قسمتش این بود که بدون دیده شدن به آن جا برسی. مسابقات فوتبال و بازی گل کوچک زمین را خیلی توی چشم آورده بودند و درخت ها هم نمی توانستند خوب پنهانش کنند. بالا رفتن تنها گزینه بود. بئاتریس خودش را از شاخه های نزدیک ترین درخت بالا کشید. منظره شگفت انگیز بود.

با یک نمای پانارومایی از زمین بازی، او نقشه اش را کشید. بئاتریس از بهترین حرکاتش استفاده کرد؛ حرکت های تند و تیزنینجایی، انعطاف گربه ای و اراده ی مصمم. وقتی بئاتریس به مقصدش نزدیک شد، صدای لنی را از پایین شنید. لنی بلند گفت: "خودشه! عالی نیست؟" صدای لنی بلند و کاملا غیر محرمانه بود.صدای دیگری گفت: "این جا رو به کل یادم رفته بود!" آشنا بود ولی بئاتریس نتوانست بشناسد. بعد صدای سومی اضافه شد.

"یه کم درب و داغونه، ولی به درد بخوره..." بئاتریس فوری صدای کلوئی را شناخت.از لای شاخه ها پایین تر رفت تا بهتر بتواند ببیند. لنی جلوی ورودی چوبی ساختمان ایستاده بود. کلوئی و سه دختر دیگر هم دورش حلقه زده بودند. لنی با خودش چه فکری کرده بود؟ همه را صاف آورده بود توی پاتوقشان. همین که دختر ها رفتند تو که ان جا را کشف کنند، بئاتریس توجه لنی را جلب کرد. گفت: ...    

• در فهرست کتاب هاب منتخب
• نویسنده و تصویرگر: شلی یوهانس
• مترجم: زهرا ساعدی
• انتشارات: پرتقال