loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب پسر آفتاب

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب پسر آفتاب

این اثر رمانی ویژه ی نوجوانان می باشد و داستان زندگی پسری با نام " پِری " را روایت می کند. او در شهر کوچک " سورپرایز " در ایالت " نبرسکا " زندگی می کند، اما نکته ی قابل توجه در زندگی اش این است که او از لحظه ی تولد تا به امروز که یازده سال دارد در زندان " بلوریوِر " زندگی کرده است.

مادرش " جسیکا " از زمان بارداری پری یک محکوم به گذران زندان بوده و پسرش را در آن جا بزرگ کرده است. مسئولان زندان و هم بندی های مادرش رفتار خوبی با او دارند و از او مراقبت می کنند. پری درتمام این مدت فقط در روزهای مدرسه از زندان خارج شده و به کلاس درس رفته است. او چند سالی است که با دختری به نام " زوئی " دوست است و او از تمام مسائل زندگی پری آگاه است، زوئی به همراه پدر خوانده و مادرش زندگی می کند.

امسال او به کلاس ششم و به مدرسه ی جدیدی می رود. در آن جا برخی از دوستان سال های قبل را می بیند از جمله پسری که " برایان " نام دارد و از زندگی پری در زندان باخبر است و به همین دلیل همیشه او را مسخره و اذیت می کند. جسیکا بخش عمده ای از محکومیتش را گذرانده است و می تواند درخواست آزادی مشروط دهد، اما با خواسته اش بنا به دلایلی موافقت نمی شود. عده ای از خارج از زندان متوجه شده اند که پسر کوچکی در زندان در کنار دیگر محکومین زندگی می کند و این مسئله برای " ارشد جو " که مسئول زندان است مشکلاتی را به وجود آورده است و او باید پری را به بیرون از زندان نزد خانواده ای بفرستد.

تحمل دوری از مادر برای او بسیار سخت است، اما آن ها چاره ای جز انجام این کار ندارند. روز جدایی می رسد و مردی که خود را " توماس ونلیر" معرفی می کند با تحویل دادن اسناد قانونی پری را به خانه ی خود می برد. اما پری زمانی که وارد خانه ی آن ها می شود متوجه می شود که آن مرد پدر خوانده ی دوستش زوئی است و او باید از این به بعد با آن ها و در کنارشان زندگی کند و ... . این اثر برای نوجوانان بالای 12 سال مناسب می باشد.

 

برشی از متن کتاب پسر آفتاب


فصل سی و هفتم مشاجره سه شنبه صبح قبل از کلاس، زوئی ساموئلز به دفتر مدرسه رفته است تا برگه ی سلامت به روز شده اش را تحویل دهد. خیلی طول می کشد؛ از توی راهرو سایه ی محو یک گروه بچه را پشت آن دری می بینم که شیشه های مات دارد. کمی زمان دارم تا فکر کنم؛ به ماشین سواری فکر می کنم. دیشب بعد از این که مامان زوئی بساط آشپزی اش را جمع کرد، ما را به گریل رایزینگ سیتی برد.

همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده و میلک شیک های کوچک سفارش دادیم؛ که البته مامان زوئی بعد به پیشخدمت گفت: «میلک شیک ها بزرگ باشن، لطفا» توی رستوران یک عالمه از کلید های آهنگ جوک باکسی توی اتاقکمان بود؛ هم زمان فشارشان دادیم و یک بازی مسخره راه انداختیم و شعر آهنگ را عوض کردیم ... نه تیمی بود و نه بازنده ای. خیلی آنجا ماندیم.

بعد به جای اینکه راه بیفتیم و به خانه ی ونلیرها برویم، باقی مانده ی میلک شیک های گنده مان را برداشتیم و مامان زوئی همین طور توی خیابان 92 رانندگی کرد تا از دوربرگردان دیوید سیتی هم گذشتیم. بعد یک جایی از مسیر که معلوم نبود کجاست، دور زد و راه افتاد سمت خانه ی ونلیر. شنیده ام بعضی ها توی یک مسیر گرد رانندگی می کنند؛ اما دیشب فهمیدم اینجا توی نبراسکا نمی شود از این کارها کرد. فکر کنم اینجا می شود توی مسیر مربع طوری حرکت کرد.

فقط باید انتخاب کنیم مربع کوچک می خواهیم یا مربع بزرگ. معمولا اینجامسیرهای مستقیم طولانی پیدا می شود. بگذریم ... دیشب یک مشاجره ی حسابی توی خانه ی ونلیر به پا شد. اول از صداهای خیلی خیلی پایین توی آشپزخانه شروع شد؛ آقای ونلیر از مامان زوئی پرسید: «هیچ می دونی وقتی اومدم خونه و این وضعیت رو دیدم، فکرم هزار راه رفت؟ بدون هیچ یادداشتی، خبری از کل خانواده ام نبود ... حتی پیغام تلفنی هم نداشتم.

روباین! تا حد مرگ ترسیدم.» مامان زوئی جواب داد: «برای این مورد متأسفم ... واقعا!» «همه ی اینها یک نمایش بود؟» «نمایش؟! می خوای درباره ی یه نمایش حرف بزنیم؟ دنبالم بیا ...» بعد مشاجره به اتاق خواب ونلیرها کشیده شد. من چیزی زیادی از این نوع مشاجره ها ... مشاجره های زن و شوهری ... نمی دانم. توی بلوریور ازدواجی وجود ندارد. من و زوئی دوتایی ساکت توی اتاق نشیمن ونلیرها ایستادیم.

بهت چپ نگاه می کردیم ... به راست نگاه می کردیم ... این پا و آن پا می شدیم. از ایستادن در آنجا حس خوبی نداشتم، اما مطمئنم نبودم به غیر از آنجا کجا می توانم بروم؛ مثل تازه وارد ها. از زوئی پرسیدم: «چی کار کنیم؟» شانه بالا انداخت و چشم هایش را تاب داد. «امممم ... بریم سر تکالیفمون ... کتاب بخونیم ... یا مستقیم بریم بخوابیم؛ تقریبا وقتش رسیده.» زوئی راه افتاد و رفت توی اتاقش و من هم رفتم توی اتاقی که برای من در نظر گرفته اند. نشستم توی کمد و به تقویمم خیره شدم.

روی آن روز ضربدر زدم؛ تمام شد. از آن طرف دیوار کمد ریز ریز صدای مشاجره را می شنیدم، اما همه ی کلمه ها نامفهوم بود. می دانم خانم ساموئلز برای اینکه ونیلر اسم من را توی آن برنامه تلویزیونی آورده، از دستش ناراحت بود. آنجا بود که متوجه شدم صدای مشاجره خانه را پر می کند، حس بدی دارد. آن ها به خاطر من دعوا می کردند. ...    

(نامزد جایزه) - (در فهرست کتاب های منتخب) نویسنده: لسلی کانر مترجم: آناهیتا حضرتی انتشارات: پرتقال  

 


مشخصات

  • نویسنده لسلی کانر
  • مترجم آناهیتا حضرتی
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 10
  • سال انتشار 1403
  • تعداد صفحه 371
  • انتشارات پرتقال
  • شابک : 9786004620932


نظرات کاربران درباره کتاب پسر آفتاب


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پسر آفتاب" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل