کتاب تحت تعقیب: مرده، زنده یا هر دو دومین جلد از مجموعه ی بلارت، اثر دومینیک بارکر با ترجمه ی مسعود ملک یاری توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
بلارت بعد از ماجراهای زیادی که به خاطر دستگیری زولتاب از سر گذرانده بود؛ در مزرعه ای تک و تنها با گاوهایش زندگی می کرد. بلارت قبلا یک بار دنیا را از شر اهریمنی به نام زولتاب نجات داده و او را در زیر زمین زندانی کرده است. حالا دوباره کاپلانکا، جادوگر معروف به دیدن او آمده و می گوید که زولتاب از زندانش فرار کرده و همه خیال می کنند بلارت و دوستانش او را نجات داده اند. به همین دلیل پادشاه سربازانی را مامور دستگیری بلارت و جادوگر کرده و برای سرشان جایزه گذاشته است. پادشاه به سربازانش دستور داده آن دو را هر طور که شده دستگیر کنند، مرده یا زنده شان تفاوتی ندارد. بلارت از حرف های کاپلانکای بسیار متعجب شد،چرا که آن ها خود با زولتاب جنگیده و زندانیش کرده بودند، اکنون چه طور می توانستند او را فراری داده باشند؟ یعنی چه کسی چنین پاپوشی برایشان دوخته بود؟ ولی از آن جایی که کاپلانکای هیچ حرفی را بی علت و ندانسته نمی زد، بلارت گفته های او را باور کرد و تصمیم گرفت تا همراهش برود. این بار آن ها باید برای نجات جان خودشان هم که شده، هر طور هست باید زولتاب را پیدا کنند و به پادشاه تحویل دهند...
زولتاب پسر نوجوانی که در مزرعه ای دور افتاده همراه پدر بزرگش زندگی می کرد و تنها دغدغه اش رسیدگی به گاو ها و غذا دادن به آن ها بود تا اینکه روزی جادوگری پیر به مزرعه ی آن ها آمده و به سختی توانسته بود بلارت و پدربزرگش را قانع کند که زولتاب ناجی دنیا است و باید برای دستگیری اهریمنی به نام زولتاب همراه او برود. جادوگر و بلارت به همراه چند تن دیگر از دوستانشان این ماموریت بزرگ را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند و حالا در جلد دوم این مجموعه با عنوان تحت تعقیب: مرده، زنده دوباره بلارت باید زندگی آرام و ساده اش را رها کرده و همراه جادوگر برود. این رمان پرهیجان، با بیانی طنزآلود برای نوجوانان و جوانان فراهم شده است.
برشی از متن کتاب
کاپلابلانکا که ده چرک و چول پشت سرش ناپدید می شد، از بیو پرسید: «بیو! مسئله مهمی است که باید از تو بپرسم. بعد از این که سفر قبلی مان تمام شد، یادت می آید گفته باشم که زولتاب را کجا زندانی کرده ام؟» بیو گفت: «نمی دونم. آخه اون موقع گفتی که نمی تونی جای زولتاب رابه من بگی، چون میترسی یه شربتی به خوردم بدن و نشونی زندان رو از زیر زبونم بکشن بیرون. درسته که دهنم لقه، ولی تاکسی پنج تا بشه شربت به خوردم نده، نمی تونه زیر زبونم رو بکشه.» کاپلابلانکا گفت: «من هم از همین میترسیدم. نمیدانم زندان زولتاب کجاست، چون بخشی از حافظه ام را با طلسم بزرگ فراموشی پاک کرده ام و تو و پلارت هم نشانی زندان را ندارید. برای همین باید چهار نعل به سمت سرزمین ایلیریا برویم و دنبال شاهدخت لوییس بگردیم. او تنها همسفر ماست که هنوز از ماجرا خبر ندارد. اگر او هم نشانی را نداند، به احتمال زیاد به طرز فجیعی کشته خواهیم شد. شاید من به خاطر خرد و دوراندیشی هایم سرنخهایی از زندان زولتاب را به او داده باشم تا بتوانم به کمک آن ها، زندان را پیدا کنم. برای همین باید عجله کنیم. به پیش!» کاپلابلانکا که بلارت هم پشت سرش نشسته بودم، مهمیزی به پهلوی اسبش زد. بیو و واتر هم پشت سرش تاختند. آن ها از تپه و دره ای گذشتند. سپس آبکند و رودخانه ای را هم پشت سر گذاشتند و پس از عبور از دشت های سرسبز و خرمی به جنگل رسیدند. تمام بیش از ظهر یک نفس و چهار نعل تاختند. خورشید درست بالای سرشان می تابید و نشان از این داشت که ظهر شده است. بلارت گفت: «می شه یه کم استراحت کنیم؟ له و لورده شدم.» کاپابلانکا که بند بند وجودش به استراحت نیاز داشت، گفت: «نه! سرباز ها خیلی زود ردمان را پیدا میکنند و دنبال مان می آیند. باید با تمام سرعت به طرف ایلیریا برویم.» آنها باز هم به راهشان از میان دره ها و بالای تپه ها ادامه دادند. بارها به دل آب زدند، دشت های سرسبز و زیبا را پشت سر گذاشتند و چهار نعل از خارزارهای بی آب و علف رد شدند. پاها و کمر بلارت با هر تکان اسب درد میگرفت. آن ها یک نفس تمام بعد از ظهر را هم تاختند و هنگامی که خورشید غروب می کرد و پایان روز نزدیک می شد، کاپابلانکا دستور توقف داد. بلارت از همان بالا پرید و دراز به دراز روی علفها ولو شد. پیش خودش فکر میکرد که تا آخر عمر دیگر نمی تواند مثل آدم روی چیزی بنشیند. کاپلابلانکا درآمد: «می توانیم شب را همین جا بمانیم تا اسب ها هم کمی نفس تازه کنند. در این راه باید بیرون شهرها و دهات اتراق کنیم، چون سرعت شایعات از اسب ها بیشتر است ولابد تا الان همه از ماجرای گم شدن دخترک پیراهن قرمزی با خبر شده اند و شکستن در اتاق هم توجه مزدوران را جلب کرده و بو برده اند که برای سر ما جایزه تعیین شده.» پس از این سخنرانی، یک ساعتی در سکوت گذشت. بیو رفت تا بلکه برای شام چیزی پیدا کند و اوتر هم برای آتش هیزم جمع کند ...
- نویسنده: دومینیک بارکر
- تصویرگر: فردریک پیلوت
- مترجم: مسعود ملک یاری
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب بلارت 2 (تحت تعقیب: مرده، زنده یا هر دو)
دیدگاه کاربران