معرفی کتاب راز گنجینهی برج
راز گنجینهی برج اولین جلد از مجموعهی پسران هاردی است که داستان هایی با درون مایهی پلیسی جنایی را در بر می گیرد. فرانک و جو هاردی پسران کارآگاه مشهور فِنتون هاردی، هنگام موتور سواری در تپه های بیرون شهر، با رانندهای رو به رو می شوند که ماشینش را با سرعت وحشتناکی می راند و حتی نزدیک بود باعث سقوط آن دو از روی تپه شود و آسیب جدی به آن ها وارد کند.
در طی یک روز آنها دوباره او را با همان سرعت دیوانه وار می بینند و با خود فکر می کنند شاید راننده ، این مرد جوان با موهای قرمز، در حال تمرین برای مسابقات رانندگی است و بدون توجه به او، به سمت مزرعهی دوستشان چت که در همان اطراف قرار دارد می روند، ناگهان همان اتومبیل را درحالی که واژگون شده می بینند ولی اثری از راننده پیدا نمی کنند. فرانک و جو سراغ چت رفته و می خواهند در مورد ماشین واژگون شده از او سوالاتی بپرسند که متوجه می شوند ماشین مسابقهای چت دزدیده شده؛ از آن جا که شمّ کارآگاهی را از پدر خود به ارث برده اند، دنبال ردی از ماشین می گردند؛ در همین بین ارتباط بین این اتومبیل دزدی و جنایت های دیگری را برملا می سازند!
برشی از متن کتاب راز گنجینهی برج
فرانک و چت بی درنگ وارد جاده شدند. خیلی زود به جایی رسیدند که جاده پهن تر و با انبوهی از درختان احاطه شده بود و در آخر به فضای پهن و بازی منتهی میشد. چیزی که آن جا دیدند، ماشین چت مورتون بود. چت از خوشحالی فریاد زد: "این کویین است! شمارهی پلاکش همین است!" بقیهی پسرها با شنیدن فریاد او، با عجله خودشان را به آن جا رساندند.
چت بی نهایت خوشحال بود. او مشغول بررسی و بازدید دقیق ماشین بود که دوستانش هم دور ماشین جمع شدند و بالاخره با لبخندی از رضایت، سرش را بلند کرد و گفت: "کوچکترین صدمهای ندیده. آمادهی سواری دادن است." و ادامه داد: "دزد، ماشین را این جا مخفی کرده و خودش فرار کرده. بچهها بیایید سوار شوید؛ شما را مجانی تا بزرگراه می رسانم!" قبل از رفتن برادران هاردی، رد پایی را که از سارق به جا مانده بود، بررسی کردند. فرانک اشاره کرد: "کفش ورزشی به پا داشته." ناگهان چت برگشت، در را باز کرد روی زمین را نگاه کرد و گفت: "یعنی میگویی کفش من را پایش کرده! آن هایی که گم شده بودند؟!" جو گفت: "به نظر من خیلی زرنگ است.
کفش های خودش را دستش گرفته تا رد گم کند و نتوانند از روی ردپایش او را پیدا کنند." چت تاکید کرد: "بیایید برویم!" و پرید سوار ماشین شد و چند ثانیه بعد، موتور ماشین به غرش درآمد. فضای باز در میان جنگل، به اندازهی کافی جا داشت تا او بتواند دور بزند و ماشین را به سمت جادهی فرعی سر و ته کند. پسرها هم در حالی که او را تشویق می کردند، با عجله خود را از ماشین بالا کشیدند و سوار شدند. ماشین تکان تکان می خورد و این ور و آن ور می شد تا به جادهی متروکه رسید.
بعد، آن ها با سرعت به سمت بزرگراه اصلی رفتند. پسرها از ماشین چت پیاده شدند و به سمت موتورها و ماشین تونی رفتند. از آن جا مانند هنگی نظامی با رهبری جو و فرانک در جلو، به سمت بِی پورت به راه افتادند. بچه ها خیال داشتند به ادارهی پلیس بروند و خبر موفقیتشان را به رئیس کالیگ بدهند.
چت که از این موفقیت و کنف شدن رئیس کالیگ به وجد آمده بود، گفت: "امیدوارم اسماف هم همان اطراف باشد." آن ها خوشحال و خندان به خیابان اصلی رسیدند، اما حتی یک نفر هم متوجه حضورشان نشد. این وضع در شهر غیر معمول و عجیب به نظر می آمد. مردم در گروههای کوچک ایستاده و خیلی جدی بحث و گفتگو می کردند و دست هایشان را تکان می دادند.
برادران هاردی خیلی زود، اسمارف را دیدند که با گام های بلند و ابروهای درهم کشیدهی ترسناکی جلو میآمد. جو او را صدا کرد و پرسید: "کارآگاه، جریان چیه؟ خبر دارید ما ماشین چت را پیدا کردیم؟" کارآگاه اسماف گفت: "من پرونده ای مهم تر از ماشین های مسروقه در دست دارم." بعد وقتی چشمش به ماشین چت افتاد، با اشاره به آن گفت: "این دیگه چیه؟ سپس یک دفعه ماتش برد...
نویسنده: فرانکلین دیکسون مترجم: رعنا کامیار انتشارات: محراب قلم
نظرات کاربران درباره کتاب راز گنجینه ی برج
دیدگاه کاربران