loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب جادوگر لوکسور (افسون های نیل 4)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب جادوگر لوکسور چهارمین جلد از مجموعه ی افسون های نیل اثر کاتیا ثابت و ترجمه ی مهدی ضرغامیان از سوی انتشارات محراب قلم به چاپ رسیده است.

آلن دوپره باستان شناس معروف فرانسوی که از سال ها پیش در مصر مشغول به کشف بناهای باستانی و آثار تاریخی شده بود، اکنون برای دریافت منصب جدیدش به عنوان رئیس اداره ی حفاری به شهر لوکسور واقع در جنوب رود نیل می رود. بعد از این که قطار به لکسور می رسد، دوپره به کمک راهنمای محلی به ویلای سبز، اقامتگاهی که هیئت باستان شناسی فرانسه برای او رزرو کرده اند می رود. او که در قاهره، به دلیل حفاری های متعدد و کار زیاد خسته است؛ فکر می کند که در این ویلا می تواند کمی آرامش داشته و به استراحت بپردازد.  اما به محض رسیدن با حوادث عجیبی رو به رو می شود؛ او که توقع استقبالی گرم دارد وقتی به ویلا نزدیک می شود فردی از لای در به سمت آن ها شلیک می کند. دوپره کاملا گیج شده و از ماجرا سر در نمی آورد. اما مرد راهنما که اهالی قدیمی آن جاست ظاهرا از همه چیز باخبر است خیلی عادی برخورد کرده و به دوپره می گوید: شخص تیرانداز "فلوران لاوردور"، نقاش معروف هیئت فرانسوی است و تا زمانی که کلمه ی "آیاتوت" را نگوید، او هم چنان به تیراندازی کردنش ادامه می دهد. دوپره، مرد نقاش را از سال ها قبل می شناسد ولی دلیل این رفتار جنون آمیز او را نمی فهمد. باستان شناس فرانسوی برای نجات جانش کلمه را تکرار می کند و لاوردور با شنیدن آن آرام می شود و تفنگش را زمین می گذارد. لاوردور در یک آن، رفتارش کاملا تغییر کرده و از دوستش عذر خواهی می کند. دوپره که هیچ وقت همکارش را این طور ندیده نگران می شود و متعقد است که او حتما دچار جنون شده؛ مرد راهنما برای او تعریف می کند که لاوردور برای کشیدن نقاشی از دیوار معبد "حشپسوت" بالا رفته، سه نفر دیده اند که موجود عجیبی او را با خود برده و چند روزی ناپدید شده و بعد از آن دیگر عقلش درست کار نکرده است، هر بار هم که عصبی می شود فقط با شنیدن کلمه ی "آیاتوت" آرام می گیرد. مردم معتقد بودند که ساکنان معبد، ارواح گذشتگان هستند که به همراه یک جادوگر در آنجا زندگی می کنند. دوپره ی ماجراجو برای پی بردن به صحت این ماجرا تصمیم می گیرد به معبد برود و...

 


برشی از متن کتاب


حس بد و ناخوشایند ای به آقای مدیر دست داد. بدون تردید لاوردور مهمان پاشا شده و مزاحمتش  هم قطعاً نابه جا بود. به آرامی در زد. امیدوار بود کسی در را باز نکند و هیچ صدایی نشنود. از داخل خانه هیچ صدای بیرون نمی‌آمد رینگو با شدت و حدت از پایین دربه بوییدن ادامه داد و در حالی که پارس های کوتاه و خفیفی می کرد، دمش را تکان می داد. ناگهان رینگو روی پاهای عقبش بلند شد و با پارس های بلند و هیجان زده شروع به خراشیدن در کرد، دو پره که تصمیم به ترک محل گرفته بود، با دیدن این رفتارهای بی سابقه رینگو که با خشم و نگرانی آمیخته بود، دستش را به طرف دستگیره برد و آن را کشید.او هیچ گاه بی اجازه وارد خانه هیچ غریبی نشده بود. بعد به دنبال پنجره‌ای گشت تا از آن جا به داخل نگاهی بیاندازد اما خانه هایی با سبک معماری اسلامی پنجره های قدی ندارند. بنابراین سر جای خود برگشت تا ببیند رینگو چه کرده است. او دستگیره را پایین داده و در باز شده بود.حالا رینگو داخل ساختمان بود. او بالای سر رامی رفته بود و پارس می کرد. رامی روی مصطبه ای دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. حمزه و لاوردور روی مصطبه های دیگر افتاده و خوابیده بودند. گویی بر اثر جادو به خواب رفته بودند.هرسه نفرشان لباس بلند سفید پوشیده و با دستمال های راه راه پیشانی شان را بسته بودند. شال های بزرگ راه راهی که دوپره نظیرشان را قبلا دیده بود، پاهایشان را پوشانده بود. باستان شناس که گیج و منگ بود، علائم حیاتی آن ها را بررسی کرد و مطمئن شد که نبض و دمای بدنشان طبیعی است.سپس روی بالشی نشست تا بلکه از خواب بیدار شوند. در عین حال، از فرصت استفاده کرد تا بتواند به افکار درهم برهمش  نظم بدهد. آن روز صبح کس دیگری هم بود که فکرش خیلی مغشوش و به هم ریخته بود. این شخص، بسیمه، دایه خورشید پاشا بود. آن روز صبح، ساعت ده، خورشید پاشا همراه تعداد زیادی نوکر و مستخدم ناشناس و با تعداد زیادی چمدان و ساک دستی به خانه آمده بود. پیر مرد با خوشحالی فریاد کشید: بسیه دخترهایم دارند ازدواج می کنند!بسیمه پیر با دیدن پاشا یکه خورد زیرا دید که پاشا ظرف یک شب خیلی پیر شده و رنگ از رویش پرید، عصا به دست گرفته، موهایش بلند تر شده و لباس تنش با لباسی که شب قبل پوشیده و همراه دو مهمان اش رفته بود خیلی فرق داشت. - دو دخترم فردا با مادرشان می آیند. همه چیز باید آماده و کامل باشد. من پانصد  تا مهمان دعوت کرده ام .خلیل عباس هم هست. بسیمه آهسته گفت: مبارک باشد داماد ها آن جا رفته اند؟ - نه بسیمه. درست نیست که آن ها شب در همان خانه بخوابند که دخترها یا عروس هایشان هستند. _ بله همین طور است.  پاشا، پس من اتاقشان را آماده می کنم. _ کدام اتاق؟ _اتاق دامادهای جوان، آقا! _ چه می گویی بسیمه؟ من در هتل پالاس برایشان اتاق گرفته‌ام. در این هنگام، کاتکوت بیگ و دردیری در هول و ولایی وصل ناشدنی به سر می بردند. هم تاریخ ازدواج شان با دختر های پاشا نزدیک می‌شد، هم تاریخ برگزاری مسابقات قهرمانی مدرسه. به طورحتم خدیو در مسابقات پایانی شرکت می‌کرد.          

نویسنده: کاتیا ثابت مترجم: مهدی ضرغامیان انتشارات: محراب قلم  


درباره کاتیا ثابت نویسنده کتاب کتاب جادوگر لوکسور (افسون های نیل 4)


نظرات کاربران درباره کتاب جادوگر لوکسور (افسون های نیل 4)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب جادوگر لوکسور (افسون های نیل 4)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل