معرفی کتاب آخرین بار کی دیدیش؟
"لمونی اسنیکت" به عنوان دستیار کار آگاه "اِس. تئودورا مارکسون" مامور تحقیق در مورد اشیاء و افراد گم شده است. از آخرین ماموریتی که آن ها با هم به انجام رسانده اند مدت زیادی نگذشته، و پروندهی جدیدی به آن ها واگذار می شود.
پرونده مربوط به مفقود شدن دختری به نام دوشیزه نایت می باشد که تنها فرزند خانم و آقای نایت، صاحب کارخانهی جوهر سازی لکهی دریا کنار است. تئودورا و اسنیکت برای شروع تحقیقات به خانهی دوشیزه نایت رفته و با مستخدمین، پدر و مادر او گفت و گو می کنند. طی تحقیقات متوجه می شوند که پدر و مادر دوشیزه نایت مدتی است به بیماری ناشناخته ای مبتلا شده اند و داروی عجیبی را به تجویز پرشک داروسازی به نام دکتر فلاماریون استفاده می کنند.
آن ها می فهمند که دوشیزه نایت مانند مادر بزرگش که موسس کارخانهی جوهر سازی بود، یک شیمیدان قهار است و همیشه مشغول آزمایش های جدید می باشد. اسنیکت با توجه به شواهدی که پیدا می کند، حدس می زند که او گم نشده بلکه دزدیده شده است؛ با کنار هم قرار دادن برخی اتفاقات، او ربط هایی بین پروندهی مجسمهی گم شده و پروندهی دوشیزه نایت پیدا کرده و برای کشف حقیقت خطرات زیادی را به جان می خرد.
برشی از متن کتاب آخرین بار کی دیدیش؟
احتمالاً آن فانوس دریایی در حاشیه لکهی دریا کنار حالا به چشم آدمها چیزی مثل چرخ پنجم بود. روزگاری از بالای صخره به امواج دریا تسلط داشت، ولی از وقتی دریا را خشکانده بودند، آن پایین فقط تعدادی چاه جوهر و گسترهی وسیع و شبح وارِ جنگل جلبک به چشم میخورد.
دیگر هیچ کشتی ای نمی توانست از آنجا بگذرد و در نتیجه نیازی هم به نور هدایتگر فانوس دریایی نبود. از سوی دیگر فانوس دریایی زمانی مرکز اصلی تنها روزنامهی لکهی دریا بود: فانوس لکه، ولی دیگر نه جوهری برای چاپ روزنامه مانده بود و نه مردمی که بخواهند آن را بخوانند. اما فانوس دریایی چرخ پنجم نبود، چون کسی در آن زندگی می کرد که هنوز روزنامه نگاری ماهر به حساب میآمد، هرچند که فانوس لکه دیگر منتشر نمی شد.
اسمش ماکسی مالاهان بود و با هم دوست بودیم. البته وقتی در را به رویم باز کرد، چندان دوستانه به نظر نمی رسید. گفتم: "چه خبر ماکسی؟" ماکسی از زیر کلاه لبه دارش که آن هم اخمو به نظر می رسید، بهم اخم کرد. گفت: "لمونی اسنیکت!" خیلی خوب است که اسم آدم را کامل بگویند، البته غیر از وقتی که با این جمله تمام می شود: "خیلی ازت شاکی ام!" گفتم: "می دونم خیلی وقته بهت سر نزدهم ماکسی!" ماکسی گفت: "حوصلهم سر رفته بود.
می دونی که دیگه آدم های زیادی به سن و سال ما توی شهر نموندهن." گفتم: "ناراحت نشو. عوضش یه چیزی فهمیدم که مطمئنم برات جالبه." ماکسی گفت: "اگه به اون دختره که مجسمه رو برداشت مربوط می شه. هیچ علاقهای به شنیدنش ندارم." ماکسی در معمای قبلی کمکم کرده بود و فرار الینگتون فینت با دیوِ وزوزو را دیده بود، بدون آن که اسمش را بیاورم و بدون آنکه بدانم اشتباه می کنم، گفتم: "ربطی به اون نداره." ماکسی همچنان اخم کرده بود، ولی پیدا بود دارد کوتاه میآید.
"خب؟" "من دنبال دختر خانوادهی نایت می گردم." ما کسی گفت: "تو و همه مردم شهر. آره اون آگهی ها رو همه جا دیدهم." گفتم: "این پرونده رو به من و تئودورا دادهن، ولی به کمکت احتیاج دارم." ماکسی متفکرانه نگاهم کرد. می توانستم ماشین تحریرش را که در محفظه اش تا شده بود، پشت سرش ببینم. عادت داشت این ماشین تحریر دم دستسش باشد و تمام اتفاقها را بنویسد.
میدانستم کنجکاوی اش دربارهی ماجراهای شهر می گذارد من را به خانه راه بدهد و درست فکر می کردم. قبل از آنکه بروم تو، برادران بلروفون را صدا کردم و ازشان خواستم اگر اشکالی ندارد، منتظرم بمانند. گفتند مشکلی نیست، تا وقتی بهشان انعام میدهم، آن ها هم من را سوار ماشینشان می کنند.
بهشان گفتم البته. انعامی که برای رساندنم تا فانوس دریایی داده بودم، دربارهی کتاب های جعلی همان نویسنده بود که دیگران به اسم او می نوشتند. انعام بیات شده ای بود که قبلا به جیک هیکس هم داده بودمش، اما فعلا جز این چیزی در چنته نداشتم. دنبال ماکسی تا آشپزخانه رفتم. یک قوری قهوه روی اجاق می جوشید و فهمیدم پدرش همان نزدیکی هاست، ولی ماکسی حرفی از...
نویسنده: لمونی اسنیکت تصویرگر: ست مترجم: آنیتا یار محمدی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین بار کی دیدیش؟
دیدگاه کاربران