کتاب قصر شگفت انگیز 1 سه شنبه ها نوشته ی جسیکا دِی جورج و ترجمه ی نیلوفر امن زاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
سیسیلیا یا همان سیلی، شاهدختی است که به همراه خانوداده اش در قصر بزرگی به نام درخشان زندگی می کند. پدر او، پادشاهِ درخشانِ هفتاد و نهم (لقبی که برای پادشاهانِ این قصر برگزیده می شود) می باشد. سیلی، دختر باهوش و زرنگی است و با وجود بزرگ بودنِ قصر تمام قسمت های آن را به خوبی می شناسد؛ هیچ کس به اندازه ی او در این زمینه مهارت ندارد. قصر شگفت انگیز، هر سه شنبه دارای خاصیت جادویی می شود و به همین علت هم این نام را برای آن برگزیده اند. سه شنبه ها، آن جا دچار تغییرات شگفت آوری می شود؛ راهروها و پله ها جا به جا می شوند؛ دیوارها و اتاق های جدیدی ساخته می شوند. خانواده سیلی کاملا نسبت به این موضوع واقف هستند به همین دلیل هم پادشاه برای ملاقات با مردم و ورود به قصر مقرراتی وضع کرده است: قانون اول: اتاق تخت پادشاهی همیشه قسمت شرقی ساختمان است، قانون دوم: اگر سه بار به چپ بپیچی و از اولین پنجره ای که می بینی بیرون بپری، از آشپزخانه سر در می آوری و یکی از کارکنان تو را به اتاق ملاقات می برد. امروز پدر و مادر سیلی عازم سفر هستند تا خود را برای شرکت در یک مراسم سلطنتی که خارج قصر برگزار می شود، برسانند، اما ناگهان اتفاقی غیر منتظره می افتد؛ آنها به یک باره ناپدید می شوند. طولی نمی کشد که چند مهمان ناخوانده از کشورهای اطراف سر می رسند و تهدید می کنند، قصر جادویی را تصرف خواهند کرد. آیا سیلی می تواند قبل از آن که خیلی دیر شود از خانه و خانواده اش محافظت کند؟
برشی از متن کتاب
لایلا گفت: چون پدر گفته نه و پدر، پادشاهه. سیلی گفت: خب این دلیل مسخره ایه. می دانست رفتارش از قبل هم بچگانه تر شده، ولی اهمیتی نمی داد. ا بین خواهر و برادرش گذشت و از اتاق بیرون رفت. لحظه ای توی راهرو مکث کرد ولی شنید که لایلا گفت: بذار بره رالف، تصمیمش را گرفته که کله شق باشه. بنابراین سیلی پاکوبان توی راهرو راه افتاد. چند تا پله پیدا کرد، از آنها بالا رفت، بعد به راهرویی دیگر و چند تا پله ی جدید رسید و به راهش ادامه داد. نقشه اش را با خودش نیاورده بود و مطمئن نبود قبلا به این پلکان آمده یا نه، ولی داشت سعی می کرد بد خلقی اش را حفظ کند و به خودش می گفت اگر گم بشود هم برایش مهم نیست. البته فکر نمی کرد گم بشو. تمام فرزندان سلطنتی قوانین را خوب بلد بودند، تازه، کاملا مشخص بود که قصر آنها را دوست دارد. ولی سیلی در تلاش بود اطلسی از قصر درخشان درست کند، اولین اطلس قصر. برای همین معمولا مداد رنگی و کاغذ همراهش داشت تا هر چیزی را که تا آن لحظه ندیده نقاشی کند. تا حالا 300 صفحه نقشه کشیده بود و می توانست خودش را با سرعتِ بیش تر به اتاق های اصلی برساند (سالن های غذاخوری زمستانی و تابستانی، کلیسا، کتابخانه، اتاق تخت پادشاهی)؛ البته در صورتی که قصر حوصله اش سر نرفته بود و قصد کش آمدن نداشت. ولی تنها چیزی که بالای پله ها قرار داشت، یک اتاق کوچک گرد بود. با این حال سیلی نمی خواست به این زودی از پله ها پایین برود، برای همین ماند تا کمی اکتشاف کند. اتاق، در هر چهار طرف پنجره داشت و او می توانست کوههای اطراف دره ی کوچک و کاسه مانند قصر درخشان را ببیند. کنار هر کدام از پنجره ها، یک دوربین یک چشمی طلایی نصب شده بود. سیلی توی دوربین پنجره ی شرقی نگاه کرد و تپه های کوهستان ایندیگو را دید که پر از روستاهای کوچک بود؛ روستاهایی که ساکنان اصلی شان بُزچران ها بودند. به جنوب نگاه کرد. جاده ی اصلی بین کوه ها می پیچید و سمت شهر اِسلین می رفت، همان جایی که دانشگاه جادوگری در آن جا قرار داشت. دوباره غمگین شد برای همین برگشت وسط اتاق. به جز دوربین های یک چشمی تنها چیزی که درون اتاق قرار داشت، میز بزرگی بود که چیزهای مختلفی روی سطحش پراکنده بودند. سیلی یک طناب، یک کتاب، یک قطب نما و یک قوطی بزرگ پیدا کرد که پر از بیسکوییت های زنجبیلی سفت بود. او یک بیسکوییت برداشت. از آن شیرینی هایی بود که گاهی در روزهای انقلاب زمستانی پخش می کردند، وقتی مهمان ها بی خبر می آمدند و آشپز وقت نداشت بیسکوییت های تازه بپزد. اینا چند وقت این جا بودن؟ سیلی با اخم به بیسکوییت توی دستش نگاه کرد. گازش که زده بود، کم مانده بود دندانش را بشکند. شاید صد سال این جا بوده اند و ممکن بود تا صد سال دیگر هم خوردنی باشد. به طرف پنجره رفت و بیسکوییت را روی قسمت صافی از یک بام که کمی دورتر بود، پرت کرد...
- نامزد جایزه
- نویسنده: جسیکا دی جورج
- مترجم: نیلوفر امن زاده
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب قصر شگفت انگیز 1 (سه شنبه ها)
دیدگاه کاربران