کتاب باران جیغ برجاده جلد دوم از مجموعهی وبلاگ خون آشام نوشتهی پیت جانسون با ترجمهی اعظم مهدوی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
مارکوس از وقتی پی به این حقیقت برده بود که یک نیمه خون آشام است، اطلاعات زیادی در مورد نیمه خون آشام ها به دست آورده بود؛ مثلا فهمیده نیمه خون آشام ها به خون انسان علاقهای ندارند و فقط وقتی که با بیماری تب خون مواجه می شوند، برای بهبودی مقداری خون حیوانات می خورند؛ پدر و مادرش یک شیشهی کوچک خون به او داده اند تا هر وقت علائم این بیماری را در خود مشاهده کرد، فورا آن را بخورد تا اتفاق بدی برایش نیفتد. او یک چیز هیجان انگیز دیگر فهمیده، این که نیمه خون آشام ها می توانند پرواز کنند! حتما پرواز خیلی کیف دارد! اما مارکوس خیلی به آن اهمیت نمی داد. او در حال گذراندن دورهی تبدیل بود؛ یعنی داشت از یک انسان عادی به یک نیمه خون آشام تبدیل می شد و حال خوشی نداشت. تا این که مارکوس متوجه می شود توی جنگل نزدیک خانه اتفاق وحشتناکی افتاده! موجودات مرموزی به چند نفر حمله کردند و مارکوس از دوستش تالولا شنیده بود که این ماجرا کار اَبَر خون آشام هاست! تالولا خودش خون آشام نیست ولی علاقهی زیادی به جمع آوری اطلاعات در زمینهی خون اشام ها دارد. او حتی یک زنجیر اسرار آمیز دارد که با نزدیک شدن به ابر خون آشام ها داغ می شود! مارکوس همهی حواسش به زنجیر تالولاست تا ببیند کی داغ می شود، چ.ن می داند ابر خون آشام ها علاوه بر خون حیوانات مختلف به خونِ نیمه خون آشام ها هم علاقهی زیادی دارند و او باید خیلی مواظب خودش باشد!
مجموعهی وبلاگ خون آشام در مورد مارکوس، پسرِ خانوادهای نیمه خون آشام است. مارکوس پسر سیزده سالهای است که یک وبلاگ فوق سری دارد و تمام خاطراتش را در ان می نویسد. او به تازگی، پس از تولد سیزده سالگی اش توسط پدر و مادرش مطلع شده که یک نیمه خون آشام است! او با فهمیدن این موضوع خیلی گیج شده و با نوشتن مطلب در وبلاگش خود را آرام می کند. مارکوس دوستی به نام تالولا دارد که به مسایل مربوط به خون آشام ها علاقه مند است و اطلاعات زیادی در مورد آن ها دارد. او وبلاگی را در همین مورد راه اندازی کرده و طرفداران زیادی دارد. مارکوس همیشه می تواند وقتی توی دردسر می افتد، روی کمک های او حساب کند.
برشی از متن کتاب
توی آن تاریکی حتی نمی دانستم دارم مسیر درست را می روم یا نه. فقط حدس می زدم دور و برم هیچ درختی نیست. ولی بدترین چیز سکوت ترسناک آنجا بود. خیلی اذیت کن بود. خدا خدا می کردم گم نشوم. سکوت و تاریکی انگار تمام نشدنی بود. پرنده پر نمی زد. بیچاره پرنده ها احتمالاً از سر شب توی لانه هایشان قایم شده بودند. باران هم با ترکیب سکوت و تاریکی کاملاً هم خوانی داشت و ترسناکی آنجا را بیشتر می کرد. فقط صدای قدم های من شنیده میشد و توی آن سکوت، کر کننده به نظر میرسید. سرعت قدم هایم را مدام بیشتر می کردم، بلکه زودتر از آنجا بیرون بروم. تمام مدت احساس می کردم کسی نگاهم می کند. یا دنبالم است. کمین کرده و منتظر است در بهترین فرصت ممکن بپرد سر راهم. شاید گیلز باشد! نه! نه! با فکرهای چرند. گیلز الان توی خانه اش نشسته. داشتم خیالاتی می شدم. بعد یکهو صدای بلندی شنیدم. از ترس پایم پیچ خورد و کم مانده بود بیفتم. صدای جیغ! چی بود؟! تالولا! حتما تالولا یک جایی بین درخت ها زمین خورده. اما صدای جیغ بلند تر از این ها بود. یک جور عجیبی هم بود. بعید بود صدای جیغ آدم باشد... شاید حیوانی توی تله ای چیزی افتاده بود. شاید هم آدم بود. نمیدانم. صدا از کمی جلوتر از روی زمین میآمد. رفتم جلو و خم شدم ببینم صدای چیست؟ داد زدم: "آهای کی هستی؟ می خوام کمکت کنم. یه صدایی در بیار ببینم کجایی. یالا! آهای؟ کوشی؟" منتظر ماندم. اما هیچ صدایی نیامد. فقط صدای باران بود که شدیدتر شد. آرام خم شدم روی زمین و گفتم: "می دونم اون جایی. کوشی؟ می خوام کمکت کنم. نترس." بعد صدای خش خش شنیدم. صدای بال زدن. از بالای سرم. یک لحظه بعد خفاش غولپیکری جلوی صورتم پایین آمد. اندازهی مرغ دریایی بود. آمد سمتم و دیدم که میخواهد دندان هایش را بکند توی گردنم. با یک حرکت سریع هلش دادم عقب. دوباره حمله کرد. میدانستم دنبال چیست. خونم. یک بار قبلا هم این اتفاق برایم افتاده بود. پس دفعهی اولم نبود. این دفعه دیگر حریف من نمی شد. کور خوانده بود! خودش را کوبید به صورتم. بال هایش را تکان می داد و نفسش را مدام می داد توی صورتم. همین که صورتش نزدیک گردنم شد با تمام قدرتم بهش ضربه زدم. نفس زنان گفتم: "شرمنده! امشب از خون خبری نیست. بیخود دلت رو صابون نزن." دوباره صدای نعره مانندی از ته گلویم در آمد. ولی به نظر نمیرسید خفاش را ترسانده باشد. وحشی تر شد. باز حمله کرد. آن لحظه حال ملوان زبل را داشتم وقتی ساندویچ اسفناج دوبل زده. انرژی و جرئتم هی بیشتر می شد. خودم هم تعجب کرده بودم. چون توی دعوای هم به اندازهی دویدن افتضاح هستم. ولی امشب نمی دانم چهام شده بود. به خفاشه امان نمی دادم. انگار توی رینگ بوکس باشم و چیزی جلو دارم نباشد. حتی وقتی آن جیغ ترسناک را کشید و چشم هایم را نشانه گرفت، با سرعت مشت و لگد بود که نثارش کردم. بعد...
- نویسنده: پیت جانسون
- مترجم: اعظم مهدوی
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب وبلاگ خون آشام 2 (باران جیغ بر جاده)
دیدگاه کاربران