دربارهی کتاب وبلاگ خونآشام 4 (سایهی وحشت خاطرات)
تالولا دختر نوجوانی که عاشق خون آشام هاست و وبلاگی به نام دختر خون آشام و یک انجمن به نام انجمن مخفی هیولاها دارد. در این انجمن همه ی بچه ها ی علاقه مند به این موضوع دور هم جمع می شوند، ماسک های خون آشام زده و داستان های ترسناک تعریف می کنند. تالولا به یک بیماری سخت عفونی مبتلا شده و به همین علت ارتباطش با دوستان و محیط بیرون به شدت کم شده است. تا این که یک روز از طریق برادرش، متوجه باز شدن فروشگاهی به نام دیوانه ی هیولا در شهرشان می شود. به دلیل علاقه ی زیادش به موضوعات ترسناک و هیجان انگیز تصمیم می گیرد به آن جا برود.
ظاهر فروشگاه بسیار وحشتناک است و اجناس آن نیز وسایل مربوط به خون آشام هاست. فروشنده پیرمردی است با ظاهری عجیب، پیرمردی لاغر با ریش زنجبیلی رنگ و یک چشم مصنوعی! تالولا بعد از مدتی رفت و آمد به فروشگاه می فهمد که پیرمرد یک خون آشام است.
از طرفی دخترک دوستی به نام مارکوس دارد که یک نیمه خون آشام است. نیمه خون آشام ها مثل خون آشام ها خطرناک نیستند و برای مردم مشکلی ایجاد نمی کنند. تالولا و مارکوس در گذشته به کمک هم هیولاها و شبح هایی را که به شهر حمله می کردند، از بین می بردند و مانعشان می شدند. اما اکنون مارکوس بر اثر تصادف حافظه اش را کاملا از دست داده، تالولا که به نظرش تصادف عمدی و کار هیولاها بوده در تلاش است به دوستش در بازگشت حافظه اش کمک کند.
از طرفی فکر می کند افتتاح فروشگاه، پوششی است برای هیولاها و خون آشام ها تا بتوانند انتقام گذشته را گرفته، تالولا و دوستش را از بین ببرند. سایه ی وحشت خاطرات چهارمین جلد از مجموعه ی وبلاگ خون آشام داستانی است جذاب و ترسناک برای نوجوانان و جوانان علاقه مند به رمان های پرهیجان.
بخشی از متن کتاب وبلاگ خونآشام 4 (سایهی وحشت خاطرات)
باید می رفتم یک جای دیگر باید کاری می کردم فکر کردم شاید بد نباشد سری به خانه خانم لنچستر بزنم و آن دور و بر سر گوشی آب بدهم. می توانستم بفهمم برگشته یا نه حتما ارزش فهمیدن داشت. از این روز مزخرف هم خلاص می شدم.
از برنت وود که برمیگشتم، حس می کردم یکی دنبالم است و عصبی شده بودم.
حتی یک بار از لای بوته ها صدای خش خش شنیدم. دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. بعد فهمیدم از دیشب حالم این طوری است. انگار گوش به زنگ زدم کسی را ببینم منتظر حمله بودم انگار.
به خانه خانم لنچستر که رسیدم. از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. امروز آن جا با دیشبش زمین تا آسمان فرق داشت.
قبلش متروکه بود. پر از علف هرز و درخت های خشکیده. وقتی نگاهش می کردی.، میترسیدی. شبیه فیلم های ترسناک بود. ولی حالا باغچه اش پر از گل بود به در خانه هم رنگ زرد روشنی زده بودند. همه چیز تر و تازه بود، انگار یک نفر دیگر صاحبش شده بود.
درست است که روفوس گربه خانم لنچستر بود. اما مگر گربه ها بیشتر از آدم ها به مکان ها وابسته نمی شوند؟ شاید روفوس برگشته بود خانه قبلی اش پیش صاحب های جدیدش!
واقعا امیدوار بودم این طور باشد.
با این فکر رفتم جلو و زنگ را زدم. مطمئن بودم کس دیگری غیر از لنچستر در را باز می کند. یک آدم معمولی و بی خطر. تو که نمی رفتم، یک بهانه می آوردم و کمی حرف می زدم و خیالم که راحت میشد میرفتم.
همین که می فهمیدم یک خون آشام ترسناک آن جا نیست کافی بود تا حسابی آرام شوم. هر چه منتظر شدم کسی جواب نداد، پرده ها تا نیمه کشیده شده بود شاید طرف خانه نبود.
چه حال گیری! واقعاً اصلا دلم نمی خواست دزدکی بروم تو. یکهو چشمم به در حیاط پشتی افتاد. نیمه باز بود یاد عمه ام در ایستبورن افتادم. هر وقت باغبانی و گل کاری میکرد در حیاط پشتی را باز میگذاشت تا ما از آنجا برویم تو. یعنی صاحب آن جا هم همین کار را کرده بود؟ داشت باغبانی میکرد؟
صدای شنیدم که چیزی خیلی نا مفهوم گفت. صدای یک پیرمرد بود و انگار از ته چاه می آمد.
فکر کردم یا به نظرم آمد که می گوید: بیا تو. حالا دیگر بی ادبی بود برگردم و بروم. رفتم توی حیاط و دور و برم را نگاه کردم. انتظار داشتم پیرمردی را در حال باغبانی ببینم. و لی کسی نبود. هرچند که باغچه ها پر از گلهای تر و تازه بود.
بعد چشمم خورد به انباری کوچکی گوشه حیاط. مثل انباری عمه ام توی ایستبورن. درش نیمه باز بود، آرام در زدم و سرک کشیدم تویش حسابی تاریک بود. فقط یک پنجره کوچک و خاک گرفته داشت.
پر بود از وسایل درهم برهم باغبانی و صندلی شکسته و خرت و پرت یک ماشین چمن زنی عهد بوق و یک بیل هم بود. همین طور کارتون بزرگی پر از پتوهای کهنه. درست جلوی کارتون پیرمرد کوچک و لاغر اندامی ایستاده بود.
با نفرت زل زده بود به من. از حالت صورتش معلوم بود که اشتباه شنیدم و اصلا به من نگفته بیا تو یا همچین چیزی.
گفتم: واقعا متاسفم که مزاحمتون شدم.
دستش را آرام دراز کرد طرف من.
شاید خیلی پیر و مردنی بود. اما واقعا ترسناک بود.
تندی گفت: الان می رم.
چیزی گفت که نفهمیدم خیلی نامفهوم و گنگ حرف می زد. همان موقع دیدم چیزی آن بالا، نزدیک سقف تکان می خورد. یک چیزی آن جا بود.
پرنده بود؟ کاش پرنده بود. حتی اگر یک مرغ دریایی وحشی و دیوانه هم بود، بهتر بود از چیزی که آن بالا می دیدم.
کتاب سایهی وحشت خاطرات جلد چهارم از مجموعه ی وبلاگ خونآشام اثر پیت جانسون با ترجمه ی اعظم مهدوی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
- نویسنده: پیت جانسون
- مترجم: اعظم مهدوی
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب وبلاگ خونآشام 4 (سایه ی وحشت خاطرات)
دیدگاه کاربران